وبلاگ من

...

۴۱ مطلب با موضوع «عالیجناب عباس کیارستمی» ثبت شده است

نام فیلم کوتاه: #همسرایان
فیلمنامه، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
بر اساس طرحی از #محمدجواد_کهنموئی
مدت زمان: ١۵ دقیقه و ۴٢ ثانیه
.
#همسرایان مثل هیچ کدام از فیلم هایی که قبلا‌ً دیده ام و شبیه هیچ یک از فیلم هایی که #کیارستمی در گذشته ساخته هم نیست. با سکوتی عمیق و البته قابل کنترل ما را مورد حمله قرار می دهد. و از جهاتی که من کاملاً درک نمی کنم و درک هم نخواهم کرد برای اثرگذاری از قدرت کنترل "پدربزرگ ناشنوا" بر شنوایی اش و تبدیل سکوت به صدا/ صدا به سکوت کمک می گیرد. ما از سطح توقع مان پایین تر می رویم. ترسی هیجان زده و دلهره آور و نیز بی قراری های کودکانی را لمس می کنیم که پدربزرگ شان سمعک اش را از گوش هایش برداشته و تربچه می خورَد؛ و در همان حال بچه ها پشت درب خانه مانده اند و هرچه زنگ خانه را می زنند و سنگ به پنجره می زنند او نمی شنود که درب را باز بکند.
.
دو نکته در این فیلم حائز اهمیت است:
1️⃣ یپرمرد ناشنوا هرگاه که از سر و صدا خسته می شود، سمعک اش را بر می دارد و خو می کند به سکوت اش. به این گونه می شود تعبیر شود که ما هم گاهاً در زندگی بایستی به کنج تنهایی خود پناه ببریم و از حجم اجتماعی بودن مان و شنیدن های آزاردهنده و مکالمات آزاردهنده تر خلاصی بیابیم. دنیای مدرن، رفتار مدرن می طلبد.
2️⃣ کار گروهی، چیزی که در سیستم آموزشی ما هیچ گاه آموخته نشده و نمی شود، در این اثر به خوبی و پاکی نشان داده شده است. وقتی دو کودک (که باید نوه های این پیرمرد باشند) از سنگ انداختن به سمت پنجره ی خانه شان خسته شده اند، به مرور بچه هایی به جمع شان اضافه می شود و یکصدا پدربزرگ را صدا می زنند. پدربزرگ که قدرت شنوایی اش خیلی هم ضعیف نیست، فریاد تعداد بچه های بیشتر را که حالا حدود ۴٠ یا ۵٠ نفر شده اند می شنود و از پنجره آن ها را می بیند و لبخند بر چهره اش ترسیم می شود.
و من همچنین فکر می کنم در پایان فیلم خنده ای که از جانب پیرمرد می بینیم لبخند به دنیای کودکانه و پاک بچه هاست.

نام فیلم کوتاه: #آینده_دوباره_پر_شد
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه
.
کیارستمی، سینمای ایران است؛ همانطور که داستایفسکی ادبیات روس است و موتسارت موسیقی آلمان.
.
سال ٢٠١٣، جشنواره‌ی فیلم ونیز از هفتاد کارگردان مطرح دنیا، از جمله کیارستمی، دعوت به عمل آورد تا به مناسبت هفتاد سالگی این جشنواره فیلم کوتاه بسازند. زمان فیلم باید بین ۶٠ الی ٩٠ ثانیه می‌بود و موضوع‌اش در مورد آینده‌ی سینما.
.
در فیلم ساخته‌شده توسط کیارستمی، مردی کلاه‌به‌سر و پیشبند بسته در حال آبیاری زمینی حاصل‌خیز دیده می‌شود. مرد توسط پسربچه‌ای مورد اذیت قرار می‌گیرد؛ پسربچه مسیر آب را مسدود می‌کند. مرد خم می‌شود تا با نگاه‌کردن به درون شلنگ آب، بلکه علت قطعی را بداند. با باز کردن دوباره‌ی مسیر آب توسط پسربچه، جریان آب شلّیک می‌شود و کلاه مرد را آب می‌بَرَد!
پسر پا به فرار می‌گذارد، مرد به دنبال‌اش. در همین حال خنده‌های پسربچه‌ای دیگر را می‌بینیم که پشت دوربین فیلمبرداری است و در حال ثبت و ضبط این حرکات. او هم فیلمبردار است، هم کارگردان؛ و گویا به‌تنهایی در حال ساخت فیلمی با این موضوع است. مرد پسربچه‌ی بازیگوش را می‌گیرد، به‌آرامی می‌زَنَد، و دوباره به سر کارش بازمی‌گردد و به آبیاری زمین می‌پردازد؛ اما پسربچه‌یِ کارگردانِ پشتِ دوربین کات می‌دهد و فیلم به اتمام می‌رسد.
و شاید منظور از این ١ دقیقه و ٢۵ ثانیه این است که روزی سینما طوری همه‌گیر و شناخته‌شده می‌شود که حتی کودکان هم وارد این حرفه می‌شوند. خنده‌های پسربچه‌ی کارگردان، نشان از پیشرفت سینما و خنده بر ساخته‌های پیشینیان است. نشانی از  امید دارد این فیلم کوتاه؛ زیرا که نسلی جدید در آینده تمام چهارچوب‌های رایج سینما را خواهند شکست و طرح‌هایی بی‌بدیل خلق خواهند کرد.

نام فیلم کوتاه: #تخم_مرغ_های_دریایی
ساخته‌ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١۶ دقیقه و ۵٣ ثانیه
.
به نظر می‌رسد #کیارستمی پا را فراتر از مشاهده‌ی طبیعت گذاشته و در این فیلم تصمیم گرفته طبیعت را به طبیعت بازگرداند!
در این اثر، سه تخم‌مرغ بر روی تکه‌سنگی در ساحل مشاهده می‌کنیم که با کِش‌آمدن امواج از سطح دریا و جاری‌شدن بر روی آن‌ها، قرار است به دریا پا بگذارند!
هر موجی که می‌آید، تخم‌مرغ‌ها را کمی جابجا می‌کند و با خود می‌برد. تا دقیقه‌ی ١۶ باید صبر کنی تا این رفت‌و‌آمد شلاق‌وار امواج کار را تمام کند.
.
شماری دیگر از فیلم‌های #کیارستمی که نشان‌دهنده‌ی دغدغه‌ی طبیعت‌دوستی او هستند و این مورد را مستقیماً مورد اشاره قرار می‌دهند، عبارت‌اند از: #جاده_های_کیارستمی، #٢۴_فریم و #پنج.

نام فیلم کوتاه: #نه_خیر
ساخته ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ٨ دقیقه
.
از دختربچه‌هایی که در تست بازیگری قبول شده‌اند، دعوت شده است تا داستان فیلم برایشان گفته شود و آماده‌ی فیلمبرداری شوند.
فیلمی که قرار است در آن بازی کنند، دو نقش دارد:
١. دختری با موهایی بلند
٢. دختری حسود که موهای دوست‌اش (بازیگر نقش اول دختر) را زمانی که خواب است قیچی می‌کند!
اتفاقاً تمام دختربچه‌هایی که در این تست قبول شده‌اند، موهایی بلند دارند که طبیعتاً باید دوست‌شان داشته باشند.
در ابتدا، موضوع فیلم با یکی از دختران ("ربکا"ی چهار ساله) در میان گذاشته می‌شود و نظرش را جویا می‌شوند. نظر دختر، #نه_خیر است. از او می‌خواهند نقش دوم را بازی کند و موهای دوست‌اش را زمانی‌که خواب است قیچی کند، اما مجدد پاسخ #نه_خیر می‌دهد.
این روند برای دخترهای دیگر هم انجام می‌شود ولی هیچ‌کدام‌شان نقش دختر اول و نقش دختر دوم را قبول نمی‌کنند.
دختربچه‌ها حاضر هستند بازی نکنند، تا این که موهایشان را از دست بدهند یا موهای دختری دیگر را با بی‌رحمی بچینند.
و شاید منظور #کیارستمی علاوه‌بر نشان‌دادن معصومیت و پاکی بچه‌ها، مشغله‌های بازیگران نیز بوده است؛ بازیگرانی که برای بازی در هر فیلم قسمتی از خواسته‌های خود را باید از دست بدهند!

نام فیلم: #نامه_ها
ساخته ی #عالیجناب_عباس_کیارستمی و #ویکتور_اریسه
مدت زمان: ١ ساعت و ٣٧ دقیقه
.
طبیعت‌دوستیِ #اریسه، این کارگردان اسپانیایی را با #کیارستمی آشنا کرده است. آن‌ها حد فاصل سال‌های ٢٠٠۵ تا ٢٠٠٧ با هم نامه‌نگاری کرده‌اند؛ نامه‌هایی متفاوت که هر کدام‌شان به جهت این که از طرف یک کارگردان نوشته شده است، تصویری هستند. #اریسه فیلمی کوتاه ساخته و فرستاده برای #کیارستمی؛ #کیارستمی هم در پاسخ فیلمی دیگر ساخته است و برای #اریسه پست کرده است. سرانجام، این نامه‌نگاری‌تصویری ختم شده است به ٩ فیلم کوتاه که حال با کنار هم قرار دادن‌شان، فیلم #نامه_ها ساخته شده است.
.
#نامه_ها برش‌هایی از زندگی روزمره هستند. به‌عنوان مثال، #اریسه فیلم #خانه_دوست_کجاست (ساخته‌ی #کیارستمی) را در یک مدرسه پخش کرده است و از تحلیل این فیلم توسط معلم و دانش‌آموزان فیلم ساخته است. #کیارستمی هم میوه‌ی بِه در یکی از سکانس‌های فیلم #روح_کندوی_عسل (ساخته‌ی #اریسه) را سوژه کرده است و فیلمی کوتاه ساخته است که در آن بچه‌هایی با شیطنت خاص خودشان، با پرتاب سنگ به سمت شاخه‌ی خارج‌شده از حیاط خانه‌ای که یک تک‌میوه‌ی بِه روی آن است، میوه را به زمین می‌اندازند. اما در ادامه این بِه نصیب بچه‌ها نمی‌شود و با غلتیدن و افتادن‌اش درون رودخانه، همراه #کیارستمی می‌شویم تا ببینیم چه بر سر این میوه می‌آید! که البته در انتها نصیب چوپانی می‌شود که گلّه‌ی گوسفندان‌اش را به چِرا برده است. و باز این فیلم می‌شود سوژه‌ی #اریسه برای این‌که برای یک مرد مزرعه‌دار پخش‌اش کند تا با دیدن این‌که بِه به‌دست چوپان می‌رسد، مرد مزرعه‌دار اسپانیایی با چوپان ایرانی همذات‌پنداری کند.
.
#اریسه به‌عنوان هدیه نقاشی‌های کودکان را می‌فرستد و #کیارستمی کتاب #رباعیات_خیام و #اشعار_فروغ را به او تقدیم می‌کند. در انتهای فیلم، وقتی #اریسه نامه‌ای که برای #کیارستمی نوشته است را درون بطری شیشه‌ای قرار داده و به دریا می‌اندازد، #کیارستمی در جواب‌اش فیلمی می‌سازد که نشان می‌دهد نامه به دست مردمی در یکی از سواحل ایران رسیده است که #کیارستمی را نمی‌شناسند! باد نامه را از دست این مردم ساحل‌نشین می‌قاپَد و می‌بَرَد. گویا باد دوست بهتری ست برای #کیارستمی!

نام فیلم: #ایستگاه_متروک
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه: #کامبوزیا_پرتوی
کارگردانی: #علیرضا_رئیسیان
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٨ دقیقه
.

1️⃣محمود: فکر می کنی این اَبرِه کِی برسه اینجا؟
2️⃣فیض اله: من از کجا بدونم! اَبرِه دیگه، یه روز هست یه روز نیست. شاید برسه شاید نرسه. می دونی، تو کویر هیچی حساب نداره. راه بیفت بریم. واسه چی نمیای؟!
1️⃣محمود: عکسش قشنگ می شه. این جاده و کوه و ابر ولگرد. راستی این شعر رو شنیدی؟ : "آن کلاغی که پرید از فراز سَر ما، و فرو رفت در اندیشه ی آشفته ی ابری ولگرد/ خبر ما را با خود خواهد برد به شهر"
2️⃣فیض اله: یعنی بمونیم اینجا اون اَبرِه بیاد اینجا تو ازش عکس بگیری؟! بیا بریم بابا دلت خوشه! بُدو بریم.
.
نذر مهتاب و محمود برای سالم به دنیا آمدن فرزندشان، زیارت امام رضاست. مهتاب پیش از این دوبار بچه ی مرده به دنیا آورده است و پزشکان از او خواسته اند شغل معلمی اش را رها کند. جاده، عکاسی های محمود و بی تابی های مهتاب. محمود، دوربین‌به‌دست از تمام صحنه های جالب عکس می اندازد و لحظه ای که ماشین شان خراب می شود به روستایی می رود تا تعمیرکار بیابد. ورود محمود به روستا ما را با زندگی روستائیان آشنا می کند. به جز فیض اله که هم معلم است و هم کشاورز و آرایشگر و تعمیرکار و دام‌دار، مرد دیگری را نمی بینیم. مردان آن ها برای کارگری به شهر رفته اند و روستا پُر است از بچه و زن.
.
محمود و فیض اله به منظور خرید قطعه ای برای ماشین به شهر می روند. مهتاب جایگزین فیض اله می شود و پس از مدتی که از تدریس دور بوده است، در مدرسه ی روستا شروع به درس دادن به بچه ها می کند و خودِ از دست رفته اش را بازمی یابد. موتور فیض اله در راه خراب می شود و به قول خودش کسی که در جاده تریلی و کامیون تعمیر کرده است، حالا از پس تعمیر یک موتور برنمی آید!
.
مهتاب با معلمی به بچه های مدرسه ی صفا که از هر ۵ مقطع دبستان هستند، خرسند است و ارتباط خوبی با بچه ها برقرار می کند. محمود هم در همان بَلبَشوی خرابی های موتور و غُرغُرهای فیض اله، از ترفندهای عکاسی اش برایمان می گوید. بچه ها از مهتاب می خواهند به #ایستگاه_متروک قطار که در نزدیکی های روستاست بروند. در آنجاست که مهتابِ ناامید با نشستن در کوپه ای مخروبه، آرامشی عجیب را حس می کند و از محمود و روستا و بچه های روستا دور می شود.
.
در انتها، وقتی که بچه ها مهتاب را پیدا می کنند و به روستا بازمی گردند، فیض اله و محمود هم با ماشینِ درست‌شده از راه می رسند. این زوجِ معلم-عکاس حالا می توانند به ادامه ی سفر زیارتی خود بپردازند تا به مشهد برسند؛ اما چیزی که می بینیم دَویدن های مداوم و بی وقفه ی بچه های روستاست پشت سر آن ها و ماشین‌شان.
.
فیلم با ترمزهای چندباره ی محمود و توضیحات مهتاب برای بچه ها که "اگه یواش بریم بهمون می رسین و اگه تند بریم گرد و خاک می شه؛ لطفاً برگردین روستا" به اتمام نمی رسد؛ فیلم با صحنه ای به پایان می رسد که محمود به خواهش مهتاب برای مرتبه ی چندم ترمز می کند و دست های نازعلی روی‌ شیشه ی نیمه باز سمت شاگرد ماشین که مهتاب نشسته است قرار می گیرد. مهربانی های مهتاب کار خودش را کرده است و گویا مشهدِ آن ها همان روستاست.

نام فیلم: #کارگران_مشغول_کارند
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه و کارگردانی: #مانی_حقیقی
مدت زمان: ١ ساعت و ١۴ دقیقه
.
1️⃣ مرتضی: بابا اون که خاطرخواه محسن‌عه، حسابی کُشته‌مُرده‌شه. به مریم گفته بود، نادر می دونه، به مریم گفته بود: "وقتی که شلوار محسنُ اتو می کنم می خوام بال دربیارم!"
2️⃣ محمد: شلوار تُو یه دست، اتو تُو یه دست، بال! چرا هیشکی واسه ما بال درنمیاره؟
3️⃣ نادر: چون تو اخلاقت مثل سگ‌عه! این محسنُ می بینی، با همه می گه می خنده، قربون صدقه ی همه می ره.
.
روز بازی ایران-ژاپن است و چهار دوست در مسیر بازگشت از پیست اسکی نظرشان به تخته‌سنگی جلب می شود. شوخی‌شوخی سعی بر این دارند که این سنگ را به پایین دره پرت کنند؛ شوخی‌ئی که به جدی‌ترین کار آن روز این‌ها بدل می شود و به‌مرور به خلق ایده های جدید، بِکر و البته گاهاً کودکانه می رسند.
.
نادر، دندانپزشک است و با سنگ مانند دندان یک بیمار برخورد می کند؛ آن را بقایای یک کوه می داند و معتقد است ریشه‌دار بودنش باعث می شود تلاش‌شان بی ثمر بماند. محسن، مرد میان‌سالی ست که گرافیک خوانده و با چرب‌زبانی‌های خاص خودش دل سحرِ جوان را ربوده است؛ او نیروی عشق عمیقی در خود حس می کند و برای همین انگیزه ی کافی در اجرای هر طرحی برای انداختن سنگ را دارد. مرتضی که همه ی کس و کارش خارج از ایران هستند و به تازگی نوه‌اش به اسم "سام" به دنیا آمده است، سال ها عاشق همکلاسی اش (مینا) بوده و چون دست تقدیر دست مرتضی را در دست مینا نگذاشته و او اکنون در ایران تنها مانده، در پی انتقام گرفتن از سنگ است (!) و این را در چند سکانس میانی که مینا وارد فیلم می شود و نیز در سه سکانس پایانی می بینیم. محمد، نقاط مشترک زیادی با مرتضی دارد که شاید بُلدترین‌ش این است که مانند او روزی عاشق مینا بوده است و همچنین این که اکنون در اوج تنهایی به سر می برد اما سر و کله ی همسرش (الهه) پیدا شده و قصد بر هم زدن زندگی آرامَش را دارد؛ الهه محمد را رها کرده است تا بیرون از ایران به آرزوهای دل‌رُبایش برسد، اما نرسیده و غده‌ای در رَحِم دارد و نزدیکی های مرگش است و عملاً می خواهد جنازه اش را به ایران بازگردانَد.
.
نادر، محسن، محمد و مرتضی پس از ناامیدی از هُل دادن سنگ و کشیدن با طناب، با بیل‌چه اطرافش را خالی می کنند و از الاغ یکی از محلی ها هم کمک می گیرند، اما سنگ از جایش تکان نمی خورد. با اضافه شدن مینا و سحر به جمع آن ها، سعی در اهرم کردن درخت دارند و با اره برقی یک درخت تبریزی را می بُرند اما نتیجه نمی دهد. سپس با پاترول‌شان و سیم بکسل به جان سنگ می افتند و نیز این که یک سری افراد جدید به کمک می آیند، اما نتیجه می شود: آسیب دیدن پای محمد! حتی محسن که تابلوی "خطر ریزش کوه" را از کنار جاده کَنده است (!)، نمی تواند کمکی به گروه داشته باشد.
.
سنگ همچنان ایستاده است و محمد به زمین افتاده. باید او را به کلینیک درمانی منتقل کنند، اما مرتضی بچه‌بازی اش گل کرده است و تنهایی قصد کندن سنگ را دارد. چندبار با ماشین به سنگ می کوبد، اما نتیجه ای حاصل نمی شود و فقط شکستن شیشه ی ماشین را می بینیم. دوستان دیگرش او را تنها می گذارند تا با طناب و بیل‌چه به جان سنگ -و شاید به جان خودش!- بیفتد. به علت سرما، پس از مدتی بازمی گردند و این بچه ی میان‌سال (!) را به کشیدن چند نخ سیگار و نوشیدن یک فنجان قهوه دعوت می کنند. زمانی که هرچهار نفر سوار بر ماشین هستند و صدای بازی فوتبال ایران و ژاپن را می شنویم، ناگهان سنگ خودش سقوط می کند!
.
فیلم، از گذشته ی این چهار مرد و همچنین مینا و سحر چیز خاصی به ما نمی گوید. به آشنایی مینا و سحر هم اشاره ای نمی کند. درونگرا بودنِ محمد را می بینیم، تنها بودنِ مرتضی را حس می کنیم، شیطنت های مینا را متوجه می شویم و از حقه‌بازی‌های محسن تعجب می کنیم. اما در انتها، از دل دیالوگ هاست که باید رازهای مخفی شده در زندگی هر شخصیت را کشف کنیم. این که شکست عشقی مرتضی به شکست در تمام زندگی اش تعمیم یافته است، این که سحر در گذشته اش عشق را تجربه نکرده و متخصات آن را در زندگی اش پیدا نکرده و نمی فهمد، این که نادر همه چیز را علمی و دقیق می سنجد و این ریشه در تحصیلات تخصصی اش دارد.

نام فیلم: #آشنایی_با_لیلا
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، #عادل_یراقی
تهیه‌کننده، تدوینگر، کارگردان: #عادل_یراقی
بازیگران: #لیلا_حاتمی، #عادل_یراقی، #شویچی_کیتاگاوا، #بهاره_رهنما
موسیقی: #النی_کارایندرو، #دوک_الینگتون
مدت زمان: ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
.
1️⃣نادر: بَه! چه نسیم آشنایی. قرار بود فقط ترک سیگار باشه، نه ترک لیلا!
2️⃣لیلا: دیگه یا سیگار یا لیلا!
1️⃣نادر: البته لیلا لیلا
.
نادر idea man یک شرکت تبلیغاتی است و معتاد بالفطره به سیگار. کار و بارَش خوب پیش نمی‌رود و معتقد است سیگار به ایده‌پردازی‌اش کمک می‌کند. سیگار پشت سیگار روشن می‌کند و ایده‌ها یکی‌یکی سُر می‌خورند توی سرش. یک روز برفی، زمانی که فولکس قرمز رنگ لیلا خراب شده است، نادر با فولکس زرد رنگش از راه می‌رسد و همزمان با استارت خوردن ماشین خراب‌شده‌ی لیلا، #آشنایی_با_لیلا ی نادر نیز استارت می‌خورد.
.
فیلم اما بیش از این که در ارتباط با عشق لیلا و نادر باشد، روایت‌گر کمدی‌گونه از تلاش‌های جالب نادر است برای این که پنهانی از لیلا سیگار بکشد. لیلا tester عطر است و حس بویائی قوی‌ئی دارد و تنها شرطش برای ازدواج با نادر، این است که او سیگار را کنار بگذارد.
.
لیلا در این عشق بلاتکلیف است و نادر در کوران ترک کردن سیگار ضعیف. اتمام‌حجت‌های لیلا گره خورده به کیپ تا کیپ سیگار چَپاندن نادر در جیب پالتو و داشبرد ماشین و سوراخ‌سُنبه‌های خانه‌اش. در انتها، وقتی هم لیلا، هم من و شمای بیننده نااُمید شده‌ایم از این ترک سیگار اجباری، لیلا و نادر شب پیش از عروسی‌شان با هم بحث می‌کنند و نادر قول می‌دهد تا فردا که جشن عروسی‌شان است سیگار را ترک کند و با گفتن "امشب که فردا نیست(!)" ما را با خود تا فردا می‌کشانَد؛ فردایی که نادر همیشه قولش را می‌دهد.
.
نادر که عصر همان روز برای خرید یک جاسیگاریِ شیک ۴٩ هزارتومان هزینه کرده است و در یک سکانس وقتی کلوزآپ چهره‌اش را می‌بینیم و حس می‌کنیم با لیلا گرم صحبت است اما متوجه می‌شویم با سیگار نیم‌پُک‌زده‌اش معاشقه می‌کند (!)، در سکانس پایانی نزدیکی‌های نماز صبح از خانه خارج می‌شود و از یک جوشکار سیگار می‌گیرد! این که فیلم با کشیدنِ سیگار اتمام می‌یابد، ما را یاد شروعش می‌اندازد. زیرا که در سکانس ابتدایی فیلم، نادر سَر صبح به‌جای خاموش کردن آلارم گوشی‌اش، یک عدد سیگار camel آبی از بسته‌ی سیگاری که کنار گوشی است خارج می‌کند و حتی موقع دوش گرفتن هم صورت کَف‌مالی‌شده‌اش را می‌بینیم، به‌انضمام سیگار! شروع و پایان فیلم با سیگار است و این شاید اصل حرف #کیارستمی و #یراقی است که نادر زندگی‌اش با سیگار شروع شده است و با سیگار به پایان خواهد رسید! لیلا هم همچنان بلاتکلیف است!

نام فیلم: #امتحان_نهایی
طرح فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
فیلمنامه: #عالیجناب_عباس_کیارستمی و #عادل_یراقی
تدوین و کارگردانی: #عادل_یراقی
مدت زمان: ١ ساعت و ٣۴ دقیقه

1️⃣غلام: "مثل مرد یاری و حرفامو گوش می دی/ با این که می دونی پُرِ غلط‌دیکته‌م". #هیچکس بَده ناموساً؟ 
2️⃣سعید: بد نیست؛ خوشم نمیاد! می دونی چیه؟ مثلاً تو یه آدم عادی می بینی، خب، مثلاً، ببین، می گن از این بَدت میاد یا خوشت میاد. خب چی بگم؟ من نه با این خاطره دارم، نه چیزی. نه خوشم میاد، نه بَدم میاد. 
1️⃣غلام: بَدت میاد ناموساً؟ 
2️⃣سعید: نه! می گم نه خوشم میاد، نه بَدم میاد. 
1️⃣غلام: از کی خوشِت میاد؟ 
2️⃣سعید: من از چیز خوشَم میاد، #حصین، #یاس، #علی_بابا، #زد_بازی
.
✒️فرهاد کسائی، معلم درس ریاضی دبیرستان پسرانه، عاشق مادر یکی از دانش‌آموزانش شده است. آن ها قرار و مدار را هم با یکدیگر گذاشته اند و سعید تازه متوجه گِرا شده است و مبتلای این حال؛ حالِ از دست دادنِ مادرش! عشق فرهاد و پونه ریشه در دل روزهایی دارد که این معلم به صورت خصوصی در خانه ی این مادر و پسر با سعید ریاضی کار می کرده است. عشقی دو سر بُرد، زیرا که هم فرهاد تنهاست و مجرد، هم پونه مجرد است و تنها. 

سعید طبیعتاً این ازدواج را قبول ندارد و برای همین است که به شکستن شیشه های خانه‌شان و رفاقت با غلامِ رذل و چشم‌غُرّه رفتن های گاه و بی گاه به فرهاد بسنده نمی کند. او سر جلسه ی امتحان ریاضی، برگه را خالی تحویل می دهد و تیر خلاص را شلیک می کند. سعید سال سوم دبیرستان است و دیپلم گرفتنش برای مادرش مهم. فرهاد، علیرغم تمام پایبندی‌هایی که به قانون دارد، به خاطر عشقی که به پونه دارد با هماهنگیِ مدیر مدرسه برگه های کلاس را تا شب با خود‌ش می برد؛ بلکه بتواند سعید را راضی کند تا از خر شیطان پیاده شود و سوار افکارش شود و حداقل ١٠ نمره بنویسد.
.
پونه هرچه که تلاش می کند تا به فرهاد برسد، هزار برابرش باید انرژی صرف کند تا حضور غلام را از زندگیِ سعید قلع و قمع کند. غلام، لات کوچه و بازار است و با موتورش هم یک بار به شیشه ی ماشینِ در حال حرکتِ فرهاد کسائی خونِ مرغ می پاشد! نگاه های "عاقل‌اندر‌سفیه" فرهاد در تایم فیلم و تلاش ها و نصیحت های "وا اسفا" گونه‌ی پونه، نه غلام را سر به راه می کند، نه سعید را از خر شیطان پیاده. موتورِ غلام‌، شده مایه ی آرامش این دو جوان زبان‌نفهم.

با تلاش های پونه و فرهاد، سعید و غلام راضی می شوند مجدد امتحان بدهند. خانه ی پونه می شود محل آزمون #امتحان_نهایی ریاضی، و فرهاد و پونه مراقب آزمون. میز ناهارخوری می شود میز امتحان و صندلی غلام و سعید از هم فاصله داده می شود. بچه ها می نویسند و برگه ها پر می شود و جمع می شود و سپس روی همان میز چهارنفره کتلت می خورند. دو پسر به بهانه ی خواندنِ درس برای امتحان بعدی از خانه خارج می شوند و آقای معلم هم که خانه‌شان تا خانه ی پونه فاصله ای ندارد، راهیِ خانه ی خود می شود. 

درست است که حس می کنیم همه چیز تمام شده است و رفع به خیر، اما سعید و غلام همچنان در بچه‌بازیِ خود پیشتازند. این دو جوان از داربست‌ها بالا می روند و به پشت‌بام خانه ی فرهاد می رسند. مرغ هایی که درون کیف کرده اند را روی سر معلمِ خواب‌شان رها می کنند و سکانس نهایی پُر از پَرِ مرغ است و صدای مرغ و تختِ یک مرد تنها که دچار حمله ی قلبی می شود!

نام فیلم: #سرباز_های_جمعه
تیتراژ: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، #مانی_حقیقی، #جعفر_پناهی، #سیف_اله_صمدیان، #مزدک_سپانلو
نویسنده و کارگردان: #مسعود_کیمیایی
با بازی مرحوم #سیاوش_شاملو🥀
مدت زمان: ١ ساعت و ۵٧ دقیقه
.
چهار رفیق به همراه سرگروهبان‌شان برای مرخصی پادگان را ترک می کنند تا به همراه یکدیگر به خانواده هایشان سر بزنند. ما هم همراه آن ها می شویم تا زندگی هریک را ورانداز کنیم؛ که حقیقتاً جز غم چیزی نیست. هرکدام مشکلاتی دارند باورنکردنی. حتی سرگروهبان که در پادگان برو بیایی دارد و اسمش رعب‌آور است، در زندگی اش تاس های خوبی نریخته است برای بازی. 
.
عاصف خاشع (#بهرام_رادان)، پسری پولدار که چون نتوانسته با مهانی های اعیانی مادرش و اعتیاد رو به صعود خواهرش (#اندیشه_فولادوند) و کلی خوشی و دلخوشی کنار بیاید، به لج خانواده و نیز به لج خودش عازم سربازی شده است. در سکانس اول، وقتی دعوای او و رضا (#محمد_رضا_فروتن) -که رمان #احمد_محمود به دست دارد- را بر سر تخت در پادگان می بینیم، وارد داستان می شویم. گویا #زمین_سوخته ای که کتابش دست رضاست، داستان فیلم است؛ و این را همان ابتدا #کیمیایی به خوبی نشان ما می دهد. عاصف، نماد قشر مرفّه جامعه است؛ کسی که زیان انگلیسی را خوب بلد است و با خود به پادگان اسپری و رمان هایی به زبان لاتین آورده است!

رضا نماد بدبختی های تمام نشدنی است. مادری دم موت دارد و پدری ناجنس که هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده است دختری جوان و دماغ‌عملی را به صیغه ی خود در آورده است و به خانه آورده. رضا، غم دارد و خواهری که به جرم قتل شوهرش در زندان است. خواهر رضا -که #مریلا_زارعی با نقش کمی که دارد اثر گذار و به خوبیِ تمام بازی‌اش کرده است- با دست‌های نحیف و ‌دست‌بند به دستش ما را به داستان زندگی اش وارد می کند. او یک روز با شوهر معتادش که دخترشان را فروخته تا جنس بخرد و دسته ای پول کثیف بزند به جیب، دعوایشان شده است و او را کشته است. حالا این خانواده ی از هم پاشیده، شده میزبان سرگروهبان و سربازها! لباس مشکی به تن می کنند و به سوگ مادر رضا اشک می ریزند. 

سعید کمال (#پولاد_کیمیایی)، چوبِ کمال‌طلبی‌های کنترل‌نشده و برنامه‌ریزی نشده‌اش را خورده و زندگی او را به حاشیه رانده است. او دلخور از اوضاع ناجور کشور، قصد فرار قاچاقی از کربلا را داشته، اما صبح روز فرار خواب مانده است و چون کاری برای انجام و چیزی برای از دست دادن و عشقی برای داشتن یا نداشتن نداشته است، به سربازی آمده تا بی کاری اش را پر کند. بعدها متوجه می شود دوستانش که می خواسته اند قاچاقی از عراق فرار کنند، پایشان رفته روی مین و به معنای واقعی کلمه فرار کرده اند(!)؛ آن ها همگی مُرده اند. سعید مانده و یاد آن ها. 
.
فرامرز (#پژمان_بازغی) عشق موسیقی ست. زیر زیرکی در پادگان هم کارهایی کرده، اما اکنون استودیو اجاره کرده است تا یک تایم مشخصی را تمرین کند. سربازها و سرگروهبان برای مشاهده ی تمرین فرامرز پا به استودیو گذاشته اند که با ورود هماهنگ شده ی نقره (خواهر عاصف) تمرین را ترک می کنند. عاصف از نقره خواسته تا دنبال آن ها بیاید. از اینجا به بعد فیلم به زندگی نقره (با بازی #اندیشه_فولادوند) می پردازد. عشق این دختر به استاد فلسفه اش (با بازی مرحوم #سیاوش_شاملو) موجب تارک‌الدنیا شدنش شده است و وقتی جواب های سربالایش به عشق یکی از پسرهای همکلاسی اش ادامه دار شده است، پسر عاشق‌پیشه استاد فلسفه را کشته است و از همان روز نقره شعر و شاعری را گذاشته لب طاقچه و تزریقی شده است و سیگاری پر می کند و از دوریِ استادش می سوزد. 

این پنج نفر (سرگروهبان و چهار سرباز) برای انتقام از جوانی که نقره را به این روز انداخته است، نقشه می کشند. و شاید حرف #محمد_رضا_فروتن لباس خوبی ست برای قامت این سکانس های پایانی: "جمعه ها وقت این کاراست، انگار جعه ها تعطیل نیست!"
آن ها پناهگاه پسر جوان را یافته و حسابش را می رسند. گویا رسالت آن ها در این روز تعطیل همین بوده است! حالا باید پوتین ها را واکس بزنند تا شنبه در پادگان باشند. سرگروهبان هم یقیناً تا مرخصی بعدی فراموش می کند که دخترش صرع دارد.