"ژان" که سرتاسرِ زندگی اش پر بوده از فقر و فلاکت، خود را در قبال مادر و تنها خواهرش (مارتا) مسئول می داند؛ و همین باعث شده که پس از بیش از بیست سال سراغ شان را بگیرد. او این همه سال در پی یافتن خوشبختی بوده است و حال که همسری اختیار کرده است (ماریا) و پولی دارد و دستش به دهانش می رسد، می خواهد مادر و خواهر فقیرش را هم خوشبخت کند.
مارتا و مادر در یک مسافرخانه ی رنگ و رو رفته که از سر و رویش فقر می بارد، کار می کنند. ژان قرار است شبی در یکی از این اتاق ها اقامت کند و پس از این که غم و دشواری های حقیقیِ خانواده اش را دید، به آن ها کمک کند. او از معرفی خود سر باز می زند و مانند یک غریبه وارد می شود، غریبه ای که مادر و مارتا، هیچ کدام او را نمی شناسند. ژان معتقد است اگر خود را معرفی نکند، بهتر می تواند کمبودهای آن ها را ببیند.
در آن سوی سکّه اما، ماریا را داریم. ماریا نقش یک عاشق حقیقی را بازی می کند و ترسِ از دست دادنِ شوهرش را دارد. اینجاست که التماس های سرشار از عشق ِ او را می بینیم. ماریا، به خصوص در صحنه ای که قرار است دل از ژان برکَنَد و بگذارد این جوان به خانواده اش برسد، به زیبایی از "عشق" سخن می گوید، عشقی که ژان قدرت درکش را ندارد. و به راستی که آدم ها به هنگامِ از دست دادن عشق شان یک مرتبه حسی سرشار از "خواستن" در خود حس می کنند، به نحوی که گویا آناً قرار است قسمتی از قلب شان را از دست بدهند! ماریا می رود، اما خودش، خودِ خودش، را در هیبتِ ژان به یادگار بر جای می گذارد.
#کامو داستان را پلیسی نمی کند و همه چیز را با صداقتِ تمام از همان اول به ما می گوید. این مادر و دختر به علتِ فقری که دارند، مسافرهای مسافرخانه ی خود را می کُشند، پول هایشان را بر می دارند و جنازه شان را به رودخانه می اندازند! غافل از این که این طعمه ی آخر که در حال نقشه کشیدن برای اموالش هستند، شناس است!
مادر تفکرمحور است و مارتا عملگرا، و برای همین است که وقتی مادر به دلش افتاده از خیر این جوان باید بگذرند و بروند، مارتا افسارِ افکارِ آشفته ی او را بدست می گیرد و مُجابش می کند که اگر این قتل را انجام بدهند، سال های سال می توانند به خوشی در افریقا زندگی کنند.
قتل رخ می دهد، آن ها توسط یک فنجان چای زهر آگین، ژان را به قتل می رسانند و جنازه اش را به دست آب های بی قرار رودخانه می کشانند و می سپارند.
.
پس از انجام این کار، و به محضِ بازگشت به مسافرخانه است که خدمتکارِ مسافرخانه گذرنامه ی ژان را در می آورد و در میان بُهت همگان، مارتا و مادر متوجه می شوند چه کسی را به قتل رسانیده اند. در اینجا، مادر می خواهد خودش را به رودخانه بیندازد تا بمیرد و به پسرش بپیوندد؛ همان پسری که اصلاً برایش آشنا نبود!
ماریا، ماریایِ عاشق، ماریائی که از همان بدوِ ورود به این شهر و به این مسافرخانه و به این آدم ها مشکوک بود، از راه می رسد و سراغ از همسرش می گیرد، همسرِ عزیزش، همسرِ بی گناهش، همسرِ از دست رفته اش. مارتا خبرِ مرگ را می دهد و ماریا که خود را رهاشده از عشق و زندگی می داند، از خدایان درخواست کمک می کند.
پسری به خاطر کمک به خانواده اش می میرد، و آنقدر بدبخت است که پول هایش را دو دستی به خانواده اش نمی دهد تا خوشیِ ساطع شده در برقِ چشم هایشان را ببیند. او می میرد و حتی آنقدر بدبخت است که ماریا را هم با خود بدبخت می کند. و این است عاقبتِ کسی که فکر می کند خوشبختی یعنی پول و کار و همسر و خانه؛ غافل از این که خوشبختی یعنی شناختِ خود، شناختِ خود در جوارِ پول و کار و همسر و خانه.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر#آلبر_کامو#سوء_تفاهم
🖊️ #مظاهر_سبزی
- ۲۱ شهریور ۹۹ ، ۱۱:۴۴