وبلاگ من

...

۱۲ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

"ژان" که سرتاسرِ زندگی اش پر بوده از فقر و فلاکت، خود را در قبال مادر و تنها خواهرش (مارتا) مسئول می داند؛ و همین باعث شده که پس از بیش از بیست سال سراغ شان را بگیرد. او این همه سال در پی یافتن خوشبختی بوده است و حال که همسری اختیار کرده است (ماریا) و پولی دارد و دستش به دهانش می رسد، می خواهد مادر و خواهر فقیرش را هم خوشبخت کند.
مارتا و مادر در یک مسافرخانه ی رنگ و رو رفته که از سر و رویش فقر می بارد، کار می کنند. ژان قرار است شبی در یکی از این اتاق ها اقامت کند و پس از این که غم و دشواری های حقیقیِ خانواده اش را دید، به آن ها کمک کند. او از معرفی خود سر باز می زند و مانند یک غریبه وارد می شود، غریبه ای که مادر و مارتا، هیچ کدام او را نمی شناسند. ژان معتقد است اگر خود را معرفی نکند، بهتر می تواند کمبودهای آن ها را ببیند.
در آن سوی سکّه اما، ماریا را داریم. ماریا نقش یک عاشق حقیقی را بازی می کند و ترسِ از دست دادنِ شوهرش را دارد. اینجاست که التماس های سرشار از عشق ِ او را می بینیم. ماریا، به خصوص در صحنه ای که قرار است دل از ژان برکَنَد و بگذارد این جوان به خانواده اش برسد، به زیبایی از "عشق" سخن می گوید، عشقی که ژان قدرت درکش را ندارد. و به راستی که آدم ها به هنگامِ از دست دادن عشق شان یک مرتبه حسی سرشار از "خواستن" در خود حس می کنند، به نحوی که گویا آناً قرار است قسمتی از قلب شان را از دست بدهند! ماریا می رود، اما خودش، خودِ خودش، را در هیبتِ ژان به یادگار بر جای می گذارد.
#کامو داستان را پلیسی نمی کند و همه چیز را با صداقتِ تمام از همان اول به ما می گوید. این مادر و دختر به علتِ فقری که دارند، مسافرهای مسافرخانه ی خود را می کُشند، پول هایشان را بر می دارند و جنازه شان را به رودخانه می اندازند! غافل از این که این طعمه ی آخر که در حال نقشه کشیدن برای اموالش هستند، شناس است!
مادر تفکرمحور است و مارتا عمل‌گرا، و برای همین است که وقتی مادر به دلش افتاده از خیر این جوان باید بگذرند و بروند، مارتا افسارِ افکارِ آشفته ی او را بدست می گیرد و مُجابش می کند که اگر این قتل را انجام بدهند، سال های سال می توانند به خوشی در افریقا زندگی کنند.
قتل رخ می دهد، آن ها توسط یک فنجان چای زهر آگین، ژان را به قتل می رسانند و جنازه اش را به دست آب های بی قرار رودخانه می کشانند و می سپارند.
.
پس از انجام این کار، و به محضِ بازگشت به مسافرخانه است که خدمتکارِ مسافرخانه گذرنامه ی ژان را در می آورد و در میان بُهت همگان، مارتا و مادر متوجه می شوند چه کسی را به قتل رسانیده اند. در اینجا، مادر می خواهد خودش را به رودخانه بیندازد تا بمیرد و به پسرش بپیوندد؛ همان پسری که اصلاً برایش آشنا نبود!
ماریا، ماریایِ عاشق، ماریائی که از همان بدوِ ورود به این شهر و به این مسافرخانه و به این آدم ها مشکوک بود، از راه می رسد و سراغ از همسرش می گیرد، همسرِ عزیزش، همسرِ بی گناهش، همسرِ از دست رفته اش. مارتا خبرِ مرگ را می دهد و ماریا که خود را رهاشده از عشق و زندگی می داند، از خدایان درخواست کمک می کند.
پسری به خاطر کمک به خانواده اش می میرد، و آنقدر بدبخت است که پول هایش را دو دستی به خانواده اش نمی دهد تا خوشیِ ساطع شده در برقِ چشم هایشان را ببیند. او می میرد و حتی آنقدر بدبخت است که ماریا را هم با خود بدبخت می کند. و این است عاقبتِ کسی که فکر می کند خوشبختی یعنی پول و کار و همسر و خانه؛ غافل از این که خوشبختی یعنی شناختِ خود، شناختِ خود در جوارِ پول و کار و همسر و خانه.
#کانون_تئاتر_امیر_کبیر#آلبر_کامو#سوء_تفاهم
🖊️ #مظاهر_سبزی

زیاد به مردم نگاه نمی کنم، اذیت می شم. می گن اگه زیاد به کسی نگاه کنی شبیهش می شی. بیشتر وقتا کارم رو بدونِ آدما پیش می برم. آدما پُرم نمی کنن، منو خالی می کنن.
#چارلز_بوکوفسکی
ملک‌الشعرای فرودستان ِ امریکا

نام #داستان_کوتاه: #مردن_از_سرما (از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی)
نویسنده: #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#نشر_ماهی
کارِ لستر در شهری دیگر به پایان رسیده و دست از پا دراز تر برگشته خانه که می‌بیند گاوش چندقلو زائیده! یک مرد غریبه به نام هارلی ریوس که دوست‌پسر مادرش است در خانه‌شان کنگر خورده لنگر انداخته و جای پدرش را پُر کرده است؛ همان پدری که مدت‌ها پیش به جرم دزدیدن یونجه یک سال حکم زندان گرفت و دیگر آن آدمِ سابق نشد.
لستر با بررسی اوضاع و وخیم دیدن شرایطِ حاکم، دُم‌اش را می‌گذارد روی کول‌اش و سراغ از رفیق قدیمی‌اش -تروی- می‌گیرد. تروی و لستر همدیگر را در بار ملاقات می‌کنند و دختری روسپی و زیبارو به نام نولا هم که در آن بار کار می‌کند به جمع‌شان اضافه می‌شود. شروع می‌کنند از هر دری حرف زدن و خوب که فَک‌شان گرم شد، به درخواست تروی، نولا یک داستان عاشقانه تعریف می‌کند، که در حقیقت داستان زندگی خودش است و این که چطور شد از روسپی‌گری سر در آورد.
نولا و هری مثل اکثر زوج‌ها زندگی خوبی را استارت زده بودند، اما چرخ زندگی بد چرخیده بود و هری طی اتفاقاتی در شُرُف مرگ بود. فکر این که نولا بخواهد تنها بشود، عذابش می‌داد و از این‌ها بدتر این بود که یک روز وقتی نولا رفته بود بازار تا برای مهمان‌های ناخوانده‌ی هری چیزی بخرد، به محض برگشت متوجه شده بود یکی از دخترهایی که در خانه‌شان است، دوست‌دختر شوهرش است! همان شوهری که نولا این همه جوش بیماری‌اش را زده و به خاطرش این همه راه تا بازار گَز کرده بود، روز روشن یکی را زده زیر بغل‌اش و آورده به خانه‌شان! خلاصه که نولا آن روز داد و قال راه می‌اندازد و هریِ بیچاره درجا ایست قلبی می‌کند، مهمان‌ها می‌گریزند، خودِ نولا هم هرجائی می‌شود و تن به این آن می‌سپارد و اسیرِ این بار و آن بار.
بعد از اتمام داستان نه چندان عاشقانه‌ی نولا (!) این گروه سه نفره، یعنی نولا و لستر و تروی، تصمیم می‌گیرند پس از خوردن گیلاس‌هایشان، بروند ماهی‌گیری و بعد هم یک چیزی در یک رستورانی بخورند. در آب و هوای سرد تن به دریا می‌سپارند و به جای ماهی بچه‌گوزن شکار می‌کنند (!). شب لستر تن به تنهایی‌اش می‌سپارد و نولا و تروی تن به تنِ یکدیگر.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
___
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢۴ شهریور) داستان کوتاه #خوش_بین_ها از همین کتاب🌹

نام فیلم: #موج_سوم
نویسنده: #امیر_عباس_پیام
کارگردان: #آرش_سجادی_حسینی
با بازیِ #حامد_بهداد
محصول #مؤسسه_فرهنگی_هنری_شهید_آوینی
مدت زمان: ١ ساعت و ١٧ دقیقه
___
تفاوت نسل ها:
آزاده که یک یا چند دنیا با مادرش فاصله دارد، خانه های عصیانگری را تا آخر پر کرده است. او یک روز به علت سرعت بالا، ایجاد آلودگی صوتی و البته بدحجابی؛ رنگ کلانتری را به خود دیده و نه تنها ابراز ناراحتی نمی کند، بلکه به سرعت قصد برگشت به زیرزمین خانه شان را دارد تا مجدد بنشیند پای سیستم موسیقی اش و امواج دستگاه گیرنده ای که قدمتی بیش از بهمن ۵٧ دارد را بچرخاند.
نقطه عطف داستان، آشنایی او از طریق امواج سر به هوای دستگاه گیرنده با پسری جوان به نام حاتم است که در بحبوحه ی انقلاب ۵٧ در همان خانه ای زندگی می کند که در حال حاضر آزاده به همراه برادر و مادرش در آن مقیم هستند.
فیلم، به سبکی نمادین -و تا حدی مصنوعی- قصد سر به راه کردن این دختر را دارد. آن ها از طریق این دستگاه با هم مکالماتی رد و بدل می کنند و این ارتباط وقتی بیشتر می شود که آزاده دفتر یادداشت های روزانه ی حاتم را می یابد و در آن تمام اتفاقاتِ پیش روی حاتم آمده است. آزاده از آینده و اتفاقاتش برای حاتم می گوید و حاتم از این اطلاعات مُدام در جهت تکثیر و توزیع اعلامیه ها بهره می جوید. در انتها، وقتی که آزاده حرف های این جوان انقلابی را شنیده است و کتاب #عزت_شاهی را از کتابخانه امانت گرفته است و با مادر و برادرش بهتر تا می کند، به آدرسی که حاتم به او داده می رود؛ می بینیم که آزاده سر از کوچه ی خودشان درمی آورد و شاید این تلقّی صحیح باشد که اول و آخر هر کنش و واکنش و نیز هر برداشت و تفکر صحیح، از خودمان و محیط خودمان ایجاد می شود و بیرون از ما خبری نیست.

نام فیلم: #گزارش
تهیه کننده: #بهمن_فرمان_آرا
نویسنده و کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
با بازیِ #شهره_آغداشلو
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٩ دقیقه
___
"محمد فیروزکوهی" کارمند نگون‌بخت اداره‌ی دارائی ست که به‌همراه همسر (اعظم) و دختر کوچک‌اش جزو خانواده‌های متوسط جامعه محسوب می‌شوند. صاحب‌خانه عذر آن‌ها را خواسته و همین موجب دعوا و مرافعه‌های فراوانی بین این دو شده است.
اما این همه‌ی داستان نیست؛ #گزارش در واقع پلیدی‌های این مرد را نشان می‌دهد که دل‌بسته و متعهد به زندگی خودش نیست و یک شب که گرم مجلسی ست که دوستان‌اش سور و سات‌اش را به راه انداخته‌اند، با یک روسپی رابطه‌ی جنسی برقرار می‌کند و چند وقت بعد هنگامی که از ارباب‌رجوع در اداره درخواست رشوه می‌کند، تشت بدنامی‌اش از روی بوم می‌افتد و مدیرعامل از اداره اخراج‌اش می‌کند.
حالا "فیروزکوهی" از سه جهت بازنده است:
١. در دنیای عشق، زیرا تَرَک‌های رابطه‌ی یخ‌زده‌اش با اعظم شکسته است و حرمت‌ها از میان رفته
٢. در محیط کاری، چون که هم از کار اخراج شده هم دوستانش -که حکم "این دوستان که داری می‌بینی، مگسان‌اند گِرد شیرینی" دارند- او را تنها گذاشته اند؛ بدنامی‌اش در شرکت هم که جای خود دارد
٣. در درون خود، به این علت که از پس اجاره‌خانه‌ی خود بر نمی‌آید و عزت نفس و اعتماد به نفس‌اش را به کلّی از دست داده است. به راستی که از درون شکسته است اما به روی خود نمی‌آورد
در انتها، وقتی دست‌به‌دامن‌شدن‌های محمد به بچه‌اش که با شیرین‌زبانی‌های کودکانه وساطت کند اعظم قهرش را کنار بگذارد و چمدانِ بسته‌اش را بگشاید و لباس‌هایش را دوباره در چوب‌لباسی‌های کمد بچیند، جواب نمی‌دهد؛ اعظم را در خانه تنها می‌گذارد و با بچه‌اش به ساندویچی می‌رود!
پس از بازگشت، اعظمی را می‌بینیم که بیهوش است زیرا که قرص‌هایی را برای خودکشی بلعیده. او زنده می‌مانَد، اما بدبختی هم در زندگی‌شان زنده می‌مانَد و قصد رفتن ندارد!

نام #داستان_کوتاه: #امپراتوری (از کتاب مجموعه‌داستان #آتش_بازی)
نویسنده: #ریچارد_فورد
مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت
#نشر_ماهی
سیمز و مارج، زن و شوهری که به دام روزمرگی های کسل‌کننده‌ی زندگی افتاده اند و در پِی خلق #امپراتوری خود هستند، تصمیم به مسافرت با قطار می گیرند تا از این حس و حال بد رها شوند. اما خب سوار قطار شدن همانا، درگیر داستان زندگی آدم هایی که در قطار همسفرشان هستند همانا. آن ها در صحبت هایی که با هم دارند، به حال و روز کسانی دیگر غصه می خورند، و این میان کار مارج راحت تر است زیرا خوش خوابی اش زبان‌زد عام و خاص است! مارج یک خواهر برونگرا و اَکتیو به نام پاولین دارد که مدام دوست دارد مثل او باشد، کاری که یقیناً مارج از پس‌اش بر نمی آید و حسرتی همیشگی دارد که از همین خاطر بر دل‌اش ماندگار است.
گروهبان بنتون و بچه هایی که با دست هایشان اسلحه می سازند و سَرِ سیمز را هدف می گیرند نیز در گفتگوی این زن و شوهر تحلیل می شوند؛ و حتی کلیو و دوست پسر سابق‌اش که می خواسته او را برای شیطان قربانی کند!
حجم دلسوزی های آن ها به قدری بالا می گیرد که مارج اصلاً فراموش می کند پیش از سیمز شوهری دیگر داشته و از آن رابطه، زخم هایی عمیق بر روح‌اش باقی مانده است.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
___
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٧ شهریور) داستان کوتاه #مردن_از_سرما از همین کتاب🌹

نام فیلم: #تله_روباه
نویسنده و کارگردان: #علیرضا_اسحاقی
با بازیِ #حامد_بهداد
مدت زمان: ١ ساعت و ٣٢ دقیقه
___
"روباه" لقب یکی از خراب‌کاران داخلی است که قدمت خراب‌کاری‌اش به دوران دفاع مقدس و جنگ بر می گردد. نیروهای امنیتی در حال انجام تحقیق برای شناسایی و دستگیری وی هستند که سر و کله ی یکی دیگر از نیروهای این گروه تروریستی در ایران پیدا می شود. این نیروی جدید را از خارج از ایران آورده اند، تا رد خودشان را گم کنند و در حقیقت این شخص طعمه ای بیش نیست.
در ادامه، عشقی پنهان بین تنها زنِ حاضر در گروه و آن فردِ طعمه پا می گیرد، عشقی که رفته‌رفته عیان می شود و آشفتگی های درون‌سازمانیِ گروه را بیشتر می کند.
اما در انتها، به محض لو رفتن تروریست ها -که قصد بمب‌گذاری در یکی از پایگاه های هسته ای ایران را دارند- بین این دو فرد -که حالا هر دو به شدت عاشق هم شده اند- گفتگویی صورت می گیرد و مرد از زن می خواهد که پیش از این که دستگیرش کنند و یا اعضای سازمان او را به صورت طعمه تحویل نیروهای امنیتی دهند، او را با کُلت خوش بکُشد! این قتلِ عاشقانه صورت می گیرد و زن با فشارها و افکارهای پس از این قتل دیوانه می شود.
در انتها هم همانطور که مشخص است (!) همه ی اعضای این گروه تروریستی یا کشته می شوند یا دستگیر.
___
#حامد_بهداد به عنوان بازیگر افتخاری نقش یکی از مأمورین نیروهای امنیتی ایران را بازی می کند.

نام فیلم: #اولی_ها
طرح، کار و تدوین: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
مدت زمان: ١ ساعت و ١٩ دقیقه
______
سوژه های این فیلم مستند، کودکان مدرسه ی ابتدایی هستند.
مدیر مدرسه در اتاقش نشسته و دانش آموزان خراب‌کار و خاطی تک تک وارد اتاق می شوند تا دلیل کارهای خطایشان را توضیح دهند.
علاوه بر مورد بالا، که منجر به آوردن دلیل و مدارک خنده‌آور توسط این کودکان می شود. فیلم ثبت نام یک دانش آموز جدید، معرفی خدمتکار مدرسه به دانش آموزان، گم شدم لیوان تاشوی یک کودک، تقسیم کردن سیب چند دانش آموز توسط مدیر بین آن ها و دوستان شان، سختی و مشقّتی که یک کودک معلول (از ناحیه ی دو پا) با آمدن و رفتن به مدرسه و کلاس دارد و ... را نشان مان می دهد.
مانند بیشتر فیلم های #کیارستمی، در این فیلم هم تماماً نابازیگران را می بینیم. فیلم بدون سناریو است، تمام اتفاقات در عینِ واقعی بودن، در حین فیلمبرداری رقم خورده اند.

کلود مادرخوانده ای با اخلاقی تند دارد و پدری به نام شرمن که روزهایی از زندگی اش در جنگ حضور داشته اما حالا جنگی در زندگی کلود به پا کرده است؛ حقیقت این است که او دنیای کودکانه ی کلود را تحت تأثیر قرار داده و با یک دختر روسپی (لوسی) که فقط پانزده-شانزده ساله است ارتباط دارد. جورج اما اوضاعی حادّ تر دارد، زیرا که روسپی گریِ مادرش نقل محافل است و همه ی محله می دانند یک روز خوشی زده زیر دلش و رفته! حالا پدر جورج که یک کارگر ساده ی راه آهن بوده هم افتاده به دام لرزش های اخلاقی.
دنیای کودکانه ی کلود و جورج -که دو دوست صمیمی هستند- همپوشانی عجیبی پیدا کرده و یک روز که یکی شان پشت فرمان نشسته و دیگری کنارش، در جاده شروع به بیان درد دل های خود می کنند. داستان به این صورت بیان می شود که کلود و جورج در جاده می رانند تا برسند به لوسی و شرمن. مکالماتی در راه رد و بدل می شود و در میانه ی داستان می بینیم شرمن، کلود و جورج را با لوسی به ماهی گیری می فرستد و خودش در خانه می ماند. و از اینجا به بعد داستان به تفهیمِ هرچه بیشتر افکار #فورد می پردازد. در مشاجراتی که بین این سه صورت می گیرد، لوسی نقشی عصیان گر ایفا می کند زیرا که بدونِ خداحافظی از خانواده اش، حرفه ای که دلش می خواسته را برگزیده (!)، کلود با سن کمش می تواند ماشین براند اما در مواردی دیگر به هیچ وجه قوی عمل نمی کند، و جورج هم که همیشه ی خدا slow motion است!
داستان جائی تمام نمی شود، حتی وقتی که نویسنده تمامش می کند همچنان بخشی ویژه در ذهن خواننده اشغال به این سؤال است که "چرا آدمی قدرت عصیان ندارد؟!"
#مظاهر_سبزی ، #دوشنبه_های_داستان
نام #داستان_کوتاه: #بچه_ها ، نویسنده: #ریچارد_فورد ، از کتاب مجموعه داستان #آتش_بازی ، مترجم: #امیر_مهدی_حقیقت ، ناشر: #نشر_ماهی

نام کتاب: #هیچ_دوستی_به_جز_کوهستان
نویسنده: #بهروز_بوچانی
ناشر نسخه ی فیزیکی: #نشر_چشمه
ناشر نسخه ی مجازی: #فیدیبو
ارائه ی نسخه ی صوتی: #رادیو_گوشه (کتابخوان: #نوید_محمد_زاده،
آهنگساز: #بامداد_افشار، کارگردان: #پوریا_عالمی، مدت زمان: ١٠ ساعت و ٣٨ دقیقه)
___
"مهاجرت برای ساختن دنیایی بهتر"
این جمله، تمامِ کتاب #بوچانی است. آدم هایی دل‌زده از کشور و وطن مادری شان عازم استرالیا شده اند و کشتیِ معلّق در اقیانوس است که ثابت می کند چه کسی در تصمیمش قوی است و حساب شده، چه کسی روی هوا تصمیم به مهاجرت گرفته است.
کتاب یک #اتوبیوگرافی (زندگی‌نامه ای که خودِ نویسنده از زندگی اش می نویسد) است و به شرح حال مهاجرانی از کشورهای مختلف می پردازد که به دفعات متعدد برابر بغض ها و اشک هایشان ایستاده اند، تا به دنیایی بهتر برسند.
آدم هایی که در دنیای فکریِ خود، اسطوره و قهرمان اند، اما حال باید به جزیره ی مانوس تبعید شوند چون دولت استرالیا مرزهایش را به روی آن ها بسته است!
___
این کتاب در سال ٢٠١٨ برنده ی بهترین جایزه ی ادبی استرالیا شد و مدتی بعد، بهترین جایزه #اتوبیوگرافی سال را نیز از آنِ خود ساخت. #بهروز_بوچانی -نویسنده ی خوش‌قلمِ #کورد ایرانی- دقیقاً مشابه این جمله ی #آلبر_کامو که می گوید "من عصیان می کنم پس هستم" عمل کرده است و وقتی در ایران روزنامه نگار بوده و نوشته هایش زیر تیغ #سانسور می رفته است، سختی های این سفر را به جان خریده تا به جائی برسد که برای حریم و حرمت "قلم" ارزش قائل باشند و آن را به سیاست، مذهب، جنسیت و... آلوده نکنند، و آزادش بگذارند. او ۵ سال در مانوس زندانی بوده و در این اثر زیبا، به زیبابی تمامِ آن اتفاقات جان‌کاه و آن روزهای سخت را شرح داده است. #بوچانی پس از انتشار این کتاب، با اِعمال فشار توسط دستگاه های بین المللی آزاد شد و در حال حاضر شهروند نیوزیلند است و در یکی از دانشگاه های معتبر استرالیا مشغول به تحصیل؛ هم آزادی قلمش را یافته است هم آزادی روحی سرگردان و آشفته.