وبلاگ من

...

۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

نام کتاب: #مردی_به_نام_اوه | نویسنده: #فردریک_بکمن | مترجم: #جواد_شاهدی | انتشارات: #نوید_ظهور | ۳۸۴ صفحه
.
داستان این کتاب، آشنایی اتفاقی خانواده ای ایرانی در سوئد با یک مرد سوئدی بد اخلاق است، پیرمردی غرغرو و کلّه‌شق! اُوِه پیرمردی ست ۵۹ ساله که به همسایه ها و دیگران روی خوش نشان نمی دهد و در فکر خودکشی است. در یکی از همان روزهای معمولی، پروانه و خانواده اش به خانه ی روبروئی نقل مکان می کنند. مدتی بعد، تصادف سرنوشت سازِ آن ها با صندوق پستیِ اُوِه، مقدمه ای می شود بر دوستیِ غیرمنتظره ی پروانه با اُوِه. زندگیِ تکراریِ اُوِه با آمدنِ آن ها تغییر بزرگی کرده و پیرمرد سالخورده ی کتاب به چالش کشیده می شود
.
برشی از کتاب:
راستش درست به خاطر نمی آورد چه کسی به او گفت "هر آدمی لازم است بداند برای چه چیزی می جنگد‌" . شاید این عبارت را از کتاب هایی که سونیا برایش می خواند، به یاد می آورد‌. همیشه، کنار دوست همسرش، چند جلد کتاب بود. وقتی برای سفر به اسپانیا رفتند یک چمدان کتاب از آن جا خرید، هرچند سونیا اسپانیولی بلد نبود، اما گفته بود "کم کم می خوانم و یاد می گیرم" . مگر می شود این جوری خواندن یاد بگیرد. اُوِه به سونیا گفت "دوست ندارم‌ اراجیف دیگران‌ را بخوانم، دلم می خواهد خودم فکر کنم"
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

نام کتاب: #چراغ‌ها_را_من_خاموش_می‌کنم | نویسنده: #زویا_پیرزاد | #نشر_مرکز | ۲۹۳ صفحه
.
این کتاب سال ۸۰ برنده ی جوایز #مهرگان_ادب ، #هوشنگ_گلشیری ، #جایزه_ادبی_یلدا و #بیستمین_دوره‌ی_کتاب_سال شد.
.
راوی داستان زنی به نام کلاریس است و مکان کتاب در آبادان می گذرد. #کتاب زندگیِ روتین آدم ها را می گوید، در و همسایه و فرزندان و هرچیزی که بشود اسمش را گذاشت "زندگی"
.
این زنِ تنها که درگیر گره های کور زندگی خود گشته است، گمان می کند مرد همسایه اش فرشته است و اگر به او برسد و با او ازدواج کند زندگی اش بهشت می شود، اما زهی خیال باطل!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر | #بیست_و_یک_روز_چهل_و_دو_کتاب

نه این که از زندگی بریده باشد، اما سیم زوار در رفته ی هندزفری اش را سُراند زیر بافت مخمل بنفش رنگش و سپس به گوشی وصلش کرد و همان آهنگ بی کلام همیشگی را پلی کرد. روبروی آینه ایستاد و مجدد به پرهیب عجیب و غریبی که همیشه جمعه ها عصر برای سه ساعت کنار پنجره ی اتاق روبروئی می ایستاد زل زد. بوی نا تمام فضا را محاط کرده بود و کفش های اسپرت مشکی‌سفیدش از فرط استفاده در سالن فوتسال و پیاده روی پنج شنبه عصر ها و کوهنوردی از رنگ‌ و رو رفته بود. پیش از آن که کلید دسته مشکی اش را از دسته کلیدی که چهار کلید قدیمی زنگ زده داشت و یک کلیدی که دو دندانه اش شکسته بود دربیاورد و درب را قفل کند، کِرِمِ ضدچروکی را که عصر دیروز از بازار دستفروش ها خریده بود به زیر چشم چپش کشید، بند کفش هایش را بست و کلید را در قفل آلمانی اتاق تک نفره اش چرخاند.‌ خوب می دانست که این آخرین بار است که خودش را در آینه می بیند، پس تمام لحظاتی که پایش بر زمین ضربه می زد را قویا حس می کرد و گویا تمام ثانیه ها را با ادراک تمام می چشید. سی و دو پله را که پائین رفت، دستگیره ی درب قرمز رنگ خانه اش را به سمت چپ کشید و درب را باز کرد. سوار ماشین که شد هندزفری را از گوشش در آورد و آهنگ بی کلامی که سوفیا پیش از رفتن برایش تلگرام کرده بود را انتخاب کرد. اشک می ریخت، و تک تک نُت های آهنگ را می شناخت و می فهمید. یاد جمله ی معروف نویسنده ای که سوفیا پیگیر کتاب هایش بود افتاد (مهم نیست مقصد قطار کجاست، تو در ایستگاه خودت از قطار پیاده شو) ، وسط آزادراه زد روی ترمز، درست همانجا که آخرین بار با سوفیا آهنگ بی کلامش را برای هفتمین بار متوالی گوش داده بودند، درب ماشین را باز کرد و زیر اولین کامیون له شد!

 

- باغ کتاب | 2 اسفند 98 |

نام کتاب: #خون‌مردگی | نویسنده: #الهام_فلاح | #نشر_چشمه | ۲۲۴ صفحه
.
الهام‌فلاح در این کتاب به زیبایی از لهجه و توصیف استفاده کرده است، او حتی در انتخاب اسامی با ظرافت خیلی خاصی پیش رفته و این یعنی با یک کتاب همه چی تمام روبرو هستیم که اصلا خسته کننده نیست.
.
"انتظار" اصلی ترین حرف این کتاب است، و شاید بشود گفت تمام حرف کتاب و تنها حرف کتاب. رمان سه مقطع زمانی را به زیبایی تمام ترسیم می کند: جنگِ سال ۶۷، پس از جنگ در سال ۷۰، سال ۹۰ در تهران و بغداد.
.
مرز دروغ و واقعیت در این کتاب در هم آمیخته می شود، و در جای جای کتاب گویا دروغ ها واقعی اند و حقائق جامه ی مشکیِ دروغ به تن کرده اند. و چون تمام افراد در کوتاه‌زمانی که نامش زندگانی است، به دنبال یافتن خلل و معایب وجودی خویش هستند، تمام اتفاقاتی که در این کتاب بر سر شخصیت هایش می گذرد همچون سدّی در برابر افکار پر تشویش آن ها عَلَم می شود و تاثیر و تاثّر آن را به عینه می چشند و می کِشند، تا شاید خود را بیشتر بشناسند و بفهمند.
.
ذهن خواننده مدام درگیر باز کردن گره های کور شکّ و تردید است، این که راست را چه کسی بر زبانش جاری می کند و دورغ از زبان چه کسانی ساری است. تکانه های کتاب با پیشرویِ بیشتر، بیشتر می شود و چون حلقه ای بر حلقه ی ندانسته های او می افزاید.
.
ماسک ها و نقاب ها و پوشال ها که کنار می افتد، خودِ حقیقی شخصیت ها فوران می کند و خواننده به زیبایی با جهان تفکریِ نویسنده آشنا می شود‌. داستان در کشاکش دیالوگ ها و مونولوگ ها و تعبیر و تفسیرها و اصطلاحات زیبایش پیش می رود، تا در انتها پرده از سقف کلمات می افتد و همه چیز عیان می شود.

نام کتاب: #خانه_ارواح | نویسنده: #ایزابل_آلنده | مترجم: #حشمت_کامرانی | #نشر_قطره | ۶۵۶ صفحه
.
آلنده این کتاب رو واسه پدربزرگش که بیمار بود نوشته، یه نامه ی ۶۵۶ صفحه ای! اون یه کتاب هم واسه فرزندش که از دست داده نوشته. در کل کتاب هاش در سبک رئالیسم جادویی هستن.
.
برشی از کتاب:
دوست داشت لباس های مستعمل بپوشد، که از کهنه فروشی ها می خرید، و یا توی زباله ها پیدا می کرد. خودش را آرایش می کرد، و این کلاه گیس ها را سرش می گذاشت، ولی آزارش به مورچه ای هم نمی رسید. برعکس تا واپسین دم برای نجات گناهکاران دعا کرد.
کلارا با صدای محکم گفت:
- مرا با او تنها بگذارید!

#همینگوی خودکشی کرد، اون با تپانچه یه تیر توی مخ خودش خالی کرد و وقتی از زن چهارمش پرسیدن "چرا این همه سال کتمان کردین اون خودکشی کرده؟!" پاسخ این بود که "کسی از من چیزی نپرسید تا بگم!" #همینگوی به نحوی مثل شخصیت اصلی رمان #وداع_با_اسلحه با زندگی خدافظی کرد، چیزی شبیه اون وکیل مترجم ایرانی که به شیوه ی خودکشی یکی از قهرمان های کتابی که ترجمه کرده بود خودکشی کرد (خودش رو از آپارتمان پرت کرد پائین). توی رمان #وداع_با_اسلحه (که #نوبل_ادبیات هم برنده شده) داستان یه سرباز امریکایی رو می خونیم که توی سن ۱۹ سالگی به سرش می زنه به ارتش ایتالیا بپیونده (که در حقیقت داستان زندگی خود #همینگوی هستش)، آقا می ره و می شه راننده ی آمبولانس و یک دل نه صد دل عاشق پرستارش می شه. می گن پرستاره انقدر خوشگل بوده و خوش صدا، که #همینگوی صرفا این #کتاب رو نوشته تا از نظر روحی و حسی تخلیه بشه، نمی دونم شده یا نشده، اما #همینگوی توی زندگیش چهار بار ازدواج کرد (!) و شاید هنوز یه ترکش هایی از اون عشق توی وجودش مونده بود که سعی می کرد با ازواج های مختلف تسکینش بده. #همینگوی خودش واقعا رفته بود جنگ و اونجا عاشق پرستاری به نام #اگنس_ون_کوروکسکی می شه (که توی کتاب با اسم #کاترین_بارکلی نشونش داده) و خودِ #ارنست_همینگوی توی کتاب اسم ستوان #فردریک_هنری رو گرفته . #همینگوی توی این کتاب حقیقت و دروغ رو کنار هم قرار‌ داده، یعنی هم روایات عینی از جنگ رو نوشته هم داستان عشق و عاشقی هاش، شرطی مشروب خوردن هاش و مثل یه بزدل احمق از آینده و مرگ ترسیدن هاش. اما خب در انتهای #کتاب می خونیم که ستوان‌هنری از راه دریا شناکُنان از جنگ فرار می کنه و با خانوم پرستاری که عاشقش بوده منتظر تولد بچه شون می مونن، اما هم بچه می میره هم مادر! و این یعنی #همینگوی جرئت مواجه شدن با زندگی رو نداشته، که اگه می داشت رمانش رو قشنگ تر تموم می کرد و خودش هم خودکشی نمی کرد، البته شاید اینطوری ماندگارتر شدن، هم #وداع_با_اسلحه هم #خودکشی_همینگوی ؛ چون پیام این #کتاب اینه که هیج عشقی باعث تسکین غم های شما نمی شه و اسلحه ای هم که #همینگوی باهاش خودکشی کرد، چندوقت پیش به مزایده گذاشته شد و خداتومَن به فروش رفت. می گفتن #همینگوی وقتی مشغول تمیز کردن اسلحه اش توی مزرعه بوده یه تیر در رفته و مُرده، در صورتی که اینطور نبوده و اون قشنگ و شیک و مجلسی و تر و تمیز، اسلحه‌ رو برده توی مزرعه و به قصد کشت توی مخش خالی کرده، توی #کتاب هم خیلی راحت و قشنگ و شیک و مجلسی و تر تمیز عشقش رو می کُشه، عشقی که در واقعیت توی جنگی که توش شرکت داشته بهش نرسیده. و این یعنی #نویسندگی بزرگ ترین قدرت دنیاست، چون هم می تونی داستان تولد یه نوزاد رو بنویسی هم داستان مرگ یه دختر و هم هرچی که دلت بخواد و به ذهنت بیاد.

نام کتاب: #بینوایان | نویسنده: #ویکتور_هوگو | مترجم: #گیورگیس_آقاسی | #انتشارات_پیروز | ۳۳۶ صفحه | سال چاپ: ۱۳۴۲
.
یادداشت من:
بینوایان، که بهش انجیل۲ هم می گن با محاکمه ی ژان والژان شروع می شه که به خاطر دزدیدن نان به زندان میفته. از خوبی های کتاب که اون رو از بقیه آثار متمایز می کنه چندبعدی بودن هست، هم از مذهب می گه هم از اخلاق، هم از سیاست می گه هم از تاریخ، هم داستانه هم واقعیت، هم عشق و هم طراحی و معماری. غیر از ژان والژان که شخصیت اصلی کتاب هستش، ژاور (بازرس) و فانتین و کوزت و اپونین و ماریوس و مادام و اسقف و انجوراس و گاوروش هم از شخصیت های دیگه ی کتاب هستن. و مطمئنا دلیل زیبایی کتاب به قول خود ویکتور هوگو خط سِیری هست که از بدی به خوبی و از روز با شب داره.
راوی گاهی اوقات ضربه بر دیوار چهارم می زند که "ببین من می دانم هستی" و این هنر بی نظیر نویسنده است. این کتاب انقدر تاثیرگذار بود که تعدادی نویسنده ادامه اش رو نوشتن و یا واسه یکی از شخصیت های کتاب یه داستان ساختن و نوشتن، اما هیچکدوم مثل بینوایان خوب نبود، حتی فیلم هایی که ازش ساختن خیلی چنگی به دل نمی زد. بعضی چیزها کتابش خوبه، مثل شاهنامه مثل بینوایان مثل مولانا.
.
برشی از کتاب:
ژان والژان تازه به سن بیست و پنج سالگی رسیده و جای پدر را گرفت و به سهم خویش مراقب خواهرش شد. وی این کار را به عنوان یک وظیفه کاملا عادی انجام می داد. جوانی وی در کارهای سخت و سنگین هدر شده و هیچوقت محبوبه ای نداشت و اصولا وقت عشق بازی را نمی یافت.

دقیقه ی ۹۰ بود، بین داور و کمک داور اختلاف افتاد چقدر وقت اضافه بهمون بدن، یه‌هو گفتن تمومه و اصلا همین ۹۰ دقیقه کافی بوده! باختیم، آبرومون رفت و دست از پا درازتر رفتیم توی رختکن. همه رفقا تی شرت هاشون رو درآوردن و انداختن کف زمین، اما من دفترچه ام رو برداشتم تا ببینم مشکلاتم چی بوده و یادداشت شون کنم.‌ از اون سال ها خیلی می گذره، اون موقع ۲۱ ساله بودم الان ۳۷ ساله. هنوز هم غیرمجاز می خونم و جایی توی وطنم ندارم، اما می خونم! من روز به روز پیشرفت کردم و یک قدم از دیروزم جلوتر بودم. این هم رفقای ما توی کلیپ، قشنگ ببینیدشون، کدوم شون الان مشهور شدن؟ هیشکی! اون ها مجاز بودن و مشهور نشدن، ما غیرمجاز بودیم و شهرت مون گوش فلک رو کرده ناموسا. ما عاصی بودیم. ما از شکست هامون درس گرفتیم و این آدمی که الان داری می بینی به زور چسب چوب و میخ و پیچ استواره، اما توی پادگان زندگیش سرجوخه نیست و استوار‌ عه
.
پ.ن ۱: متن تلفیقی از راست و دروغ است.
پ.ن ۲: پیروزی یه شبه به دست نمیاد.
پ.ن ۳: #یاس واقعا هنرمنده.

جلال‌آل‌احمدِ #زن_زیادی رو خوب می فهمم. این داستان روایت دختری هستش که به سختی بزرگ شده و به زور ازدواج کرده، اما گیر یه مرد نامرد افتاده و بعد از ۳۴ سال که خونه ی پدرش بوده، ۴۰ روز رفته خونه ی همسرش و کارشون بالا گرفته و دعوا شده و حالا برگشته خونه ی پدر و نشسته کنار حوض و داره با خودش صحبت می کنه. و حس می کنه تمام لوازم خونه دارن بدبختی هاش رو به رخش می کشن.
.
تنهایی این دختر با ازدواج بیشتر می شه، تا بوده توی یک خانواده ی سنتی زندگی کرده و خشکی و سختی رو در غایت فرسودگی تجربه کرده، و حالا گیر یه مردی افتاده که مثل خر کار می کنه اما بیشتر به مادر و خواهرهاش می رسه. این دختر شده کلفت خانواده ی شوهرش و تنهاتر از قبل شده.
.
اما خب یه مشکل اساسی این وسط هست، و اون هم اینه که دخترِ این داستان موهای کم‌پُشتی داره و کلاه‌گیس می زاره و این رو کِتمان کرده و همین باعث شده بشه زغال محافل، چون خانواده ی همسرش فهمیدن و دیگه نمی شه جلوشون رو گرفت. رازی که کتمان کنی و برملا بشه، می شه مهر تمسخر و می چسبه روی پیشونیت و تا ابد همونجا جا خوش می کنه.
.
زن‌زیادی تلخه، اما یه درس خیلی بزرگ واسه ام داشت. این که اگه صرفا به خاطر در اومدن از تنهایی دل به ازدواج بدم، از چاله به چاه میفتم و خب یه روز غروب وقتی دست هام رو زدم زیر چانه ام و به آسمون خیره شدم، دلم واسه تنهائیم تنگ می شه!
.
پ‌.ن: این داستان تیرماه ۱۳۲۹ نوشته شده، یعنی ۶۹ سال پیش. اما تا ابد توی گوش دنیا داد می زنه که "واسه در اومدن از تنهایی ازدواج نکن. واسه دراومدن از تنهایی شغلت رو عض نکن. واسه در اومدن از تنهایی نجنگ!"

از اونجایی که به تازگی به مکتب "زبان سرخ سر سبز اگر بدهد بر باد، آن سر جاودانه می شود" ایمان آوردم، امروز زدم توی برجک یکی از اساتید دانشکده، که می دونم بعدا یه جایی می کنه توی پاچه ام. یه استاد احمق که هیچی حالیش نیست و همه الکی جلوش دولا راست می شن و به به و چه چه می کنن.
دفاع دوستمون بود، صبح می خواستیم بریم خرید کیک و شیرینی، خواب موندیم و شرمنده اش شدیم. رسیدیم دانشکده و با کلی خودخوریِ فکری که چرا خواب موندی و تف توی آلارم گوشیت و لعنت به صدای فنر تخت که بد خوابت می کنه و دهن سید سرویس که هر روز ساعت ۵ و نیم به پرنده ها دونه می ده و چفت پنجره رو باز می زاره و بیدارت می کنه و بدخواب تر.
دوستمون دفاع کرد، یارو استاده گفت کارِت نوآوری نداشته و خیلی کار نکردی و قابل ارزش نیست و بیسار و بهمان و فلان و یه کم چرت و پرت به هم بافت.‌ پرسش و پاسخ ها که تموم شد، اساتید گفتن کسی سوال داره بپرسه، من هم گفتم "خیلی کار کرده بودن و همه چی کامل بود. انصافا هیچ سوالی نیست.‌ دستشون هم درد نکنه" . یارو استاده برگشت چپ چپ نگاه کرد که دهنت رو سرویس می کنم و یه جایی عقده ام رو روت خالی می کنم. دفاع بعدی موندم، یارو استاده که استاد داورِ دفاع قبلی بود، واسه این دفاع استاد راهنما بود و وقتی دفاع تموم شد برگشت بهم گفت "آقای سبزی تایید می کنی؟!" و این یعنی شروع یه جنگ! یعنی مطمئنا یه روزی یه جایی یه سنگی می ندازه جلو پام، اما خوشحالم.‌ دیگه توی زندگیم جلو هیچ استادی تعریف بی خود نمی کنم، سر آخوند محل مون داد می زنم که "کو این اسلام تون؟!" و دوستم اگه آهنگ مسخره واسه ام پِلِی کنه می گم "جمع کن دم و دستگاهتو" . دیگه خودسانسوری بسّه! می خوام نسخه ی بدون سانسور خودم رو اکران کنم. شاید کسی خوشش نیاد، اما خودم خیلی خوشم میاد بی شیله پیله باشم، اما بی ادب نیستم، در نهایت ادب و احترام حرفم رو می گم. همین