وبلاگ من

...

۳۸ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

نام کتاب: #بیابانی_و_هجرت | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۱۶ صفحه
.
این کتاب شامل دو داستان به نام های #هجرت_سلیمان و #بیابانی است.
.
هجرت سلیمان:
همه چی از بدبینی سلیمان به همسرش (معصومه) شروع می شه و شروع داستان اینطوریه که معصومه رفته شهر و چندروزی مونده و توی روستا این حرف توی دهان مردم افتاده که معصومه بدکاره ست. در ادامه توی روستا چندتا دزدی رخ می ده و سلیمان مورد اتهام قرار می گیره و در انتها هم مجبور به فرار می شه. می شه گفت این داستان ترکیبی از "کشکمش با خود" و "کشمکش با جامعه" ست.
.
بیابانی:
ذوالفقار نمی تونه حقش رو از اربابش بگیره. می ره پیش ملای روستاشون، ملا بهش می گه صبر کن و آروم باش. می ره شکایت می کنه اما چون ارباب امضاهاش رو طی زمان تغییر می داده، ذوالفقار محکوم می شه! می شه گفت بیشتر بیان کننده ی "کشمکش انسان با انسان" (ذوالفقار با ارباب) هستش.

نام کتاب: #ادبار_و_آیینه | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۲۸ صفحه
.
این کتاب شامل داستان های #ادبار ، #مرد ، #بند ، #آینه و #ته_شب است.
.
ادبار:
رحمت از دار دنیا یه گیوه می خواد و منتظره که باباش از شهر واسه اش گیوه بخره، اما نه تنها به گیوه نمی رسه بلکه مادرش رو هم از دست می ده!
.
مرد:
ذوالقدر، خواهرش (ماهرو) و برادر کوچکش (جمال) به همراه پدر و مادرش توی یه کاروانسرا زندگی می کنن و داستان در مورد فقر این خانواده ست.
.
بند:
توی این داستان، زندگی یه خانواده ای روایت می شه که می خوان بچه شون رو بزارن یه جایی تا بافتن فرش رو یاد بگیره و همه اش دغدغه ی این رو دارن که آیا طاقت دوری‌ش رو دارن یا نه!
.
آینه:
این داستان کوتاه ترین داستان کتابه و دولت آبادی به #نوذر_آزادی (کارگردان و بازیگر) تقدیمش کرده. داستان در مورد مردی هستش که شناسنامه اش رو گم کرده.
.
ته شب:
در دنیا تنها یک چیز را -در صورتی که صاحبش آن را شناخته و به اهمیتش آگاه باشد- نمی توان ربود و یا به نحوی غارتش کرد. آن اندیشه است. زیرا اندیشه بدون اراده ی انسانی در خارج از وجود صاحبش نمی تواند باشد. اندیشگری را نیز نمی توان گناه شمرد و خنثی کرد. کریم نیز در پناه همین قانون به درونش پناه می برد، درونی که انباری از نارضایتی شده بود.

نام کتاب: #گلدسته_و_سایه_ها | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۰۹ صفحه
.
یادداشت من:
این کتاب شامل دو داستان کوتاه از دولت آبادی به نام های "' #پای_گلدسته_امامزاده_شعیب " و " #سایه_های_خسته " است.
داستان اول در مورد زنی به نام عذرا هستش که اهل روستاشون طردش کردن چون عادت به آواز خوندن داره و این کار پیش اون ها مقبول نیست. عذرا نیمه شب می ره امامزاده شعیب و به سیدی که اونجا خادم هست پناه می بره و در انتها می ره بالای گلدسته و شروع می کنه به اذان گفتن و وقتی مردم اون روستا به سمتش یورش می برن خودش رو پرت می کنه پایین و می میره!
هرکدوم از شخصیت های داستان دوم به نحوی دچار فقر عاطفی هستن؛ یکی از جوون ها پدرش رو توی بچگی از دست داده، یکی  از شخصیت ها بی سرپرست بزرگ شده، و پیرمردی که ادعا می کنه بچه اش رو سال ها گم کرده.

نام کتاب: #همسایه_ها | نویسنده: #احمد_محمود | #انتشارات: #موسسه_انتشارات_امیر_کبیر | تعداد صفحات: ۵۰۲
.
احمد محمود، کسی که #جمال_میر_صادقی درباره اش می گه "اگه از من بپرسین بهترین #رمان ایرانی چیه؟ بدون شک می گم همسایه های احمد محمود" ، کسی که توی یه مصاحبه گفت "اگه از اول زندگی کنم، می رم سمت یه شغل درست و حسابی نه #نویسندگی! " ، کسی که رفت دانشکده افسری ارتش و بعد #کودتای_۲۸_مرداد دستگیر شد و پنج سال توی تبعید و زندان بود و از نزدیک شاهد محاکمه ی #حسین_فاطمی بود، کسی که سال ۷۶ در #جشنواره_بیست_سال_ادبیات_داستانی_در_ایران کتاب #مدار_صفر_درجه اش مورد بی لطفی قرار گرفت و جایزه ندادن بهش و گفتن ضدجنگه، کسی که گفت "بعد از انقلاب به اصرار خودم بازخرید شدم و خانه نشین شدم تا شاید به درد درمان ناپذیری که همه ی عمر با من بود -و هست- سامان بدهم"
.
برشی از کتاب:
چند صفحه ای از کتاب آخری مانده است. خدا کند فردا پندار بیاید و برایم کتاب بیاورد. دارم به کتاب خواندن عادت می کنم. تا کتاب را بگذارم زمین، بعد از چندلحظه بی اختیار دستم می رود به سراغش. انگار چیزی گم کرده باشم. این کتاب آخری چه پرماجرا بود. چه پرماجرا بود و چه کیفی کردم از خواندنش. این 'پاول' عجب جانوری است. کور شده است و هنوز دست بردار نیست. اعجوبه است. هرکسی نمی تواند مثل 'پاول' زندگی کند. آدم باید فولاد باشد که بتواند این همه سختی را تحمل کند تا آبدیده شود.
.
یادداشت من:
همسایه‌ها یکی از پرتیراژترین رمان ها به زبان فارسی است و داستان زندگی "خالد" از کودکی و بی تجربگی وی تا بزرگسالی و بدل شدنش به فردی سیاسی را بیان می کند. کتاب پیرامون نهضت ملی شدن صنعت نفت است و در اهواز روایت می شود. این کتاب به دلیل وجود صحنه های مستهجن، ممنوع الچاپ است.

نام کتاب: #آوسنه_باباسبحان | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۴۹ صفحه
.
برشی از کتاب:
شوکت گفت: پس ما کِی می توانیم چار روز از این قال بیرون بریم؟ یک فصل که فصل کشته. یک فصلم که فصل درو! بعدش هم که پالیز و پنبه‌س. بعدش هم که هزار کار دیگه.
.
یادداشت من:
کتاب های دولت آبادی نمونه ی عینی #رئالیسم_اجتماعی هستن و شما می تونید توی تک تک جملات کتاب، زندگی و دغدغه های زندگی رو ببینید. آوسنه یعنی "افسانه، قصه" و باباسبحان یکی از شخصیت های اصلی کتاب هستش که پسرش (صالح) درگیر دغدغه هایی هست.

دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر"
.
مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم خودش پزشک بود. اگه دل درد بودی یه دارو گیاهی سفید می داد بهت تا با یه لیوان آب بخوری و سرحال بیای، اگه هوس کوکوسبزی می کردی می رفت از دامنه ی کوه واسه ات پونه می کند و کوکوی پونه درست می کرد، اگه دلت یه چایی متفاوت می خواست می رفت دو سه مدل برگ چای از قوطی های شیشه ای درب آبی که توی انباری زیرزمین قایم کرده بود میاورد و با هم ترکیب می کرد تا بشینی کنارش و هی حرف بزنی و هی لب خونی کنه و اشتباهی لب خونی کنه و دوباره بگی و دوباره اشتباه لب خونی کنه و کلمه ها رو چپه بگه و بخندی و بخنده و چایی سرد بشه و سردتر.
.
مامان بزرگ می گفت "هیچی حال آدم رو خوب نمی کنه به جز عشق" و یادمه می گفت "عشق یعنی این که یه روز که صبح از خواب بیدار می شی و پتو رو می زنی کنار و چشم هات رو با دست هات می مالی، توی دلت بگی خدایا شکرت که یه روز دیگه می تونم‌ بخندم". مامان بزرگم خیلی می فهمید، اون #شیمی_آلی بلد نبود تا موقعیت اورتو و پارا رو برات توضیح بده، اما یه چیزهایی می دونست که هیشکی نمی دونست. اون تنها کسی بود که دیدم عاشقه، بقیه همه دکور بودن. حفظ کردن شعر و عطر زدن و باشگاه بدنسازی رفتن و بازوهای قطور درست کردن و آرایش کردن و زیرابرو برداشتن و قرارهای طولانی توی کافه و #محسن_نامجو گوش کردن و پول دار بودن و زیر بارون بدون چتر قدم زدن و قاتیِ فارسی صحبت کردن استفاده کردن از کلمات انگلیسی و شلوار بدن نما پوشیدن؛ که عشق و عاشقی نمیاره!
.
مامان بزرگم می گفت "عشق اونه که توی دل باشه" . اون از سروتونین و دوپامین و استیل کولین سر در نمیاورد، ولی صد قدم از این #ترکیب_شیمیایی‌ ها جلوتر بود. می دونی چیه؟! من حس می کنم مامان بزرگ رو خدا خیلی دوست داشت، ناشنواش کرد تا صدای هیچکسی رو نشنوه و فقط به صدای دلش گوش کنه. مامان بزرگ عاشق بود، خوش به حالش. مامان بزرگ نمی شنید، خوش به حالش.

بچه که بودم دلم می‌خواست پلیس بشم، بزرگ شدم دیدم همه‌ی پلیس‌ها قاتلن! واسه همین خوشحالم که پلیس نیستم و ناراحتم که بزرگ شدم.
#مظاهر_سبزی

پ.ن: من هم معترضم، اگر به تریج قبایتان برنخورد

گفت من اشتباهی چشمک زدم. گفتم مثل همین هواپیما که اشتباهی بهش موشک زدن؟ گفت به خدا کار و زندگی دارم، برو عشق و عاشقی رو بزار کنار. گفتم مگه من کار و زندگی ندارم؟! گفت هنوز هم از تاریکی می ترسی؟ گفتم آره، هم از تاریکی می ترسم هم از تنهایی. از آمپول هم می ترسم. از سکوت می ترسم. از صدای پر زدن ملخ می ترسم.‌ از صعود و سقوط می ترسم. از شادی و غم و خنده می ترسم. از ژلوفن و دیفین هیدرامین می ترسم.‌ از متانول و اتانول و دی متیل اتر می ترسم. از اینکه یه روز یکی بزنه منو بکشه و بعد روی سنگ قبرم بنویسه "اشتباهی شد. ببخشین" می ترسم. از ترس می ترسم. از شجاعت می ترسم. از شیوه ی نگارش سیّال‌ذهن توی نویسندگی می ترسم. از ریجکت شدن مقاله ام می ترسم. از صبح می ترسم. از شب می ترسم. از عاقل می ترسم.‌ از دیوونه می ترسم. از اون دانشجو که ۴۰ ساله ست و هنوز داره درس می خونه می ترسم. از چشمات می ترسم. از چشمای هر دختری می ترسم. از چشمک های اشتباهی می ترسم. از عشق و عاشقی می ترسم.
.
گفت من چه گناهی کردم دختر شدم؟! گفتم من چه گناهی کردم پسر شدم؟ اون هایی که توی هواپیما بودن چه گناهی کرده بودن که دانشجو شده بودن؟ گفت اشتباهه دیگه! پیش میاد. گفتم ولی بعضی پیش اومدنا دهن آدمو سرویس می کنه. گفت قدیم ها با ادب بودی، دهن سرویس شدن یعنی چی دیگه؟! گفتم از ادب می ترسم. از ادبیات می ترسم. مامان دیروز می گفت داشته برنج می کشیده سه تا کفگیر هم واسه من کشیده، از جای خالیم توی خونه می ترسم، از برنج و کفگیر می ترسم، از این که یه روز شرمنده ی خودم و زندگیم و مامان بشم می ترسم. از طعم هلو ِ دلستر می ترسم. از غم می ترسم.‌ از دیدن چشم هام توی آینه می ترسم. از بوی موهات می ترسم. از صدای ضربان قلبم می ترسم. از ۲۰ صفحه ی آخر هر رمانی که دارم می خونم می ترسم. از فصل ۴ پایان نامه ام می ترسم. از چای کیسه ای می ترسم. از تاچِ گوشیم می ترسم. از هواپیما می ترسم. از ایران می ترسم.

این روزها با هرکس حرف بزنی، تو شش و بش این است که پول و پله ای سرهم کند و راهی کویت شود.
- آخه دیگه پوسیدم. مگه آدم چقد می تونه بیکاری بکشه؟
بیشتر مردهای محله مان رفته اند کویت. علوان آهنگر، حسن نجار، زایر یعقوب، ابول پاره دوز، ناصر نفتی و حتی رجب مفنگی که به قدرت خدا کون خودش را هم نمی تواند بشوید.
 [نام کتاب: همسایه ها-  نویسنده: احمد محمود]
.
بله آقای ربیعی، به همه می گوییم زدید، می گوییم هواپیمای خودمان را زدید و خاک بر آن سرتان کنند که یک مشت احمق جمع شده اید دور هم، که دانشجویان مملکت را می کُشید و بدتر از قتل های زنجیره ایِ وزارت اطلاعات، دنبال کشتن هرکسی هستید که فهیم است و اهل فهم است. راستی فیلم های هندی بیشتر ببینید، دیالوگ خوب بیشتر دارد و بیشتر می توانید مسخره بازی کنید. راستی هواپیمایی که با چشم دیده می شد را چطور زدید؟ این یک هنر است! لطفا جایزه ای تحت عنوان "زرشک طلایی" و یا "پشمک بلورین" طراحی کنید و به آن هایی بدهید که از این سوتی ها می دهند، برای خودتان هم یک کیلو بگذارید کنار عجالتا! جسارتا من شنیده بودم دروغ استخوان ندارد، شما و سایر مسئولین را که می بینم بیشتر برایم تداعی می شود که دروغ استخوان ندارد و عده ای در کله ی نامبارک شان مخ ندارند. و علاوه بر استخوان نداشتنِ دروغ و جوجه و بی غیرتی، خیلی چیزهای دیگر هم استخوان ندارد که اگر دیدم تان حضورا توضیح می دهم!

چند روزه که روزی سه ساعت واسه زبان وقت می زارم. بد نیست، خوب هم نیست.

20 دی 98

و این که چند شبه هرشب یه قسمت سریال می بینم. اینم بد نیست، اما خوب هم نیست :)

باز هم 20 دی 98