وبلاگ من

...

۳۳ مطلب با موضوع «دوشنبه های داستان» ثبت شده است

[داستان سی‌ و سوم]
نام #داستان: #شب_های_روشن
نویسنده: #فئودور_داستایفسکی
.
تنهایی، از یک مردْ متروکه ساخته. با جهان کنار نیامده است. در افکارش زندگی می کند. راه ها را همه بن‌بست می پندارد. و در همین زمان است، که در پیاده روی های شبانه اش با دختری آشنا می شود. مردْ زمانه اش را نمی شناسد؛ و خودش را نیز. دختر هم در انتظار کسی مانده است. چهار شب در زمانی مقرر باید در محلی به انتظار معشوقه ی دختر بایستند. و این، تنها از یک مرد مجنون و یک دختر عاشق بر می آید. معشوقه ی دختر از راه خواهد رسید؟ انتظاری برای هیچ؟ اگر قرار است این دختر به معشوقه اش نرسد، می شود با مرد تنها ازدواج کند تا از تنهایی بیرون اش بکشاند؟
.
مردِ داستان، ساکن آپارتمانی در سن پترزبورگ است. خودش را دارد، خانه اش را، خدمتکارش و نیز خانه ها و کوچه هایی که هرشب به گاهِ پیاده روی، هم‌کلام‌شان می شود. شرط دختر، برای دوستیِ چهارروزه شان این است که مرد عاشق اش نشود. قولی که داده می شود و شب هایی که با یکدیگر به انتظار مردی در دل شب می ایستند.
.
شب اول، دوم، سوم. مثل باد. مثل برق. همه چی در سکوت می گذرد. سربسته. خاموش. عریانی اما در شب چهارم آشکار می شود. عشق افلاطونی میان این دو، دوام نمی پاید. مرد، دل اش را می بازد. آرزو دارد، معشوقه ی دختر از راه نرسد. مرد، اعتراف می کند که عاشق شده است. و همین زمان است که معشوقه ی دختر از راه می رسد و تمام کاشته های مرد را باد می بَرَد. عشقی که ابراز شده است و دستانی که خالی تر از گذشته مانده است. پوچ و تُهی و تنهاییِ بیشتر از قبل.

[داستان سی‌ و دوم]
نام #داستان_کوتاه: #آمد_و_شد (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مسافران در بیابان مانده اند. اتوبوس خراب شده و هوا گرم است. گردباد می آید و زنی پا به ماه که چندی پیش به دختر یا پسر بودن جنین اش می اندیشید حالا مرگ را در یک قدمی اش حس می کند. عباس، با این که شوفر ماهری است و عمری فرمان به دست و سیگار به لب و خالکوبی به بازو جاده ها را گز کرده است، اما از تعمیر ماشین چیزی سرش نمی شود.
.
خاصیت مرگ در اکثر مواقع همین است. این که اتفاقی تو را دچار خود می کند. تو سرگرم زندگی هستی، اما او سرگرم توست!
مردان و زنان مسافر، آرزوهای داشته و نداشته شان را باید بر باد رفته بدانند. آن ها اگر از تشنگی و گرسنگی هم نمیرند، بی شک گرمای بیابان امان شان نخواهد داد. #میرصادقی به سهو یا به عمد، بیابان را مسیر زندگی ما در نظر گرفته است. این که هیچ ماشینی از این جاده عبور نمی کند، این که زندگی یک مرتبه پرهیبی از مرگ می شود، و این که راننده از ابتدایی ترین و بدیهی ترین چیز -تعمیر ماشین- سر در نمی آورَد، تماماً ما را یاد زندگی می اندازد.
.
منتظر مرگ هستیم. دست ها را زیر چانه زده ایم و کلمات را می بینیم و می خوانیم تا خون های به نا حق ریخته شده ببینیم. تا جوانان ناکام و مادران آرزو به دل بمیرند. تا عباسِ نابلد بمیرد. اما در همین حال، شاگرد شوفر -محمود- امیدوارمان می کند. امید، همان امداد غیبی یا حاجت نطلبیده است. سکوت اش را می شکند و خبر می دهد که تعمیر ماشین بلد است. اتوبوس تعمیر می شود. اتوبوس مِه جاده را می شکافد. اما امید، به ناگهان غش می کند و می میرد! کسی که این همه آدم را از مرگ نجات داده، خودش یکباره از بین می رود! و این شاید تداعی کننده ی پوچیِ گریزناپذیر دنیاست؛ مرگی برای هیچ!

[داستان سی‌ و یکم]
نام #داستان_کوتاه: #دیوار (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
دیوار، مرز است. خطوط مرزی اگر کشورها را از هم جدا می‌سازد، دیوار اما خانه‌ها را از هم، فروشگاه‌ها را از هم، و هر منطقه‌ای که مالکیت شخصی دارد. داستان کوتاه #دیوار، دعوا و مرافعه بر سر همین مرز را نشان می‌دهد. دیوارِ میانیِ خانه‌های دو همسایه فرو ریخته است و حالا گرچه کودکان‌شان خوشحال‌اند، اما والدین آن‌ها آستین‌ها را بالا زده‌اند و خودشان نیز همپا و همراه عمله‌بنّا شده‌اند که یک شَبه دیوار را بالا ببرند.
.
داستان از دو منظر، قابل بررسی و تحلیل است:
1️⃣فرزندان: ناصر و سیروس، فرزندان یکی از این خانواده‌ها هستند. خوشحالی ناصر از این است که دیگر برای بازی با سودابه و بهمن (خواهر و برادر، فرزندان خانه‌ی همسایه‌ی بغلی) لازم نیست قرار و مدار بگذارد و در کوچه‌ی باریک و تنگ‌شان که بوی نم و نا می‌دهد بازی کنند. با فرو ریختن دیوار، حیاط خانه‌ی ناصر با حیاط خانه‌ی سودابه‌این‌ها یکی شده است و این فضای بزرگ محیط مناسب‌تری برای هر شیطنت و سرگرمی کودکانه‌ای‌ست.
علاوه بر این سه (ناصر، سودابه، بهمن)، سیروس (برادر ناصر) که سن و سالی دارد و بلوغ را پشت‌سر گذاشته است و پشت لب‌اش سبز شده است، عاشق منیژه (خواهر بزرگ‌تر سودابه و بهمن) است. سال‌هاست که عاشق است. ابراز عشق هم کرده. با این اتفاق، سیروس هم می‌تواند بی‌پروایانه و با آزادی بیشتر منیژه را ببیند و منیژه هم از همین‌بابت است که دَم‌به‌دقیقه در حیاط می‌پِلکَد.
.
2️⃣والدین: پروانه‌خانم (دختر دایی سودابه) که برای مهمانی به خانه‌ی آن‌ها آمده است، قاطی خاله بازی کودکانه‌ی این بچه‌ها شده است، اما او هم از دنیایی دیگر به این مسئله می‌نگرد. مرز، باید کشیده شود و درست نیست که دو خانواده که فقط برچسب همسایگی به پیشانی‌شان خورده است، این چنین رها کنار یکدیگر باشند.
پدر و مادر سیروس، از عشق نهانی سیروس-منیژه خبردار شده‌اند. خوب هم از چم و خم این دل‌دادن و دل‌ستاندن اطلاع دارند. همزمان با ساخت دیوار، به فکر ساختن آینده‌ی پسر رشیدشان نیز هستند. فضولی‌های ناصر برای مادر که: "خودم دیدم مامان! باور کن! سیروس، منیژه رو خوابونده بود رو پاهاش و داشت با موهاش بازی می‌کرد. با همین چشام دیدم!" تغییری در برنامه‌ی آن‌ها ندارد. مادر، می‌داند کاری که باید انجام بشود این خواستگاری است و قرارهای پنهانی پسرش با دختر همسایه، طبیعی‌ترین شکل ممکن یک ابراز عشق است.
.
اما چیزی که مشخص است، این است که دیوار از دید #جمال_میر_صادقی در این داستان‌کوتاه سمبل شکاف نسل‌ها نیز شده است. گویا ایشان می‌خواسته از غریبی دنیای کودکانه‌ی ناصر، بهمن و سودابه با ما سخن بگوید. ناصر، دیوار را دیو می‌پندارد و یک شب تا صبح از این ترس بیدار است و خواب به چشمان‌اش نمی‌آید! او، حفره‌های درون آجر را چشمان دیو فرض می‌کند. بهمن و سودابه هم خواهر و برادری هستند که گرچه دختردایی مادرشان (پروین‌خانم) قبول کرده پارتنر بازی بچگانه‌شان بشود، اما از سمت مادر و پدر مورد کم‌توجهی -و در اکثر موارد بی‌توجهی- قرار می‌گیرند. گرچه خواسته‌ی سه کودک (نساختن دیوارِ میانی)، غیرقابل‌قبول و غیرقابل‌درک است، اما دیوار بهانه‌ای شده تا #میرصادقی از آن بالا بیاید و از مرز میان روابط اعضای یک خانواده با ما سخن بگوید.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌‌ی هفته‌‌‌ی آینده داستان‌کوتاه "آمد و شد" را می‌‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان سی‌ام]
نام #داستان_کوتاه: #آفتاب_عالم_تاب (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مأموریتِ‌شرکت بهانه شده است برای هوس‌بازی یک مرد. دوستان‌اش پُرش کرده‌اند و حالا آدرس فاحشه‌خانه‌ی درجه‌یک واقع در شهری که عازم‌اش شده است را از بَر است. جوان است و زندگی آشفته‌اش او را از رسیدن به خواسته‌اش که خلاصه می‌شود در داشتن زن و بچه دور ساخته است. همه‌ی این‌ها دست به دست هم داده است تا بلافاصله پس از رسیدن به شهر جدید، هیزم به منقل شهوت‌خانه‌اش بیفزاید و تصویر دست‌انداختن به گردن دختری زیبا و برقراری رابطه‌ی آزاد جنسی را در ذهن خود مدام دوره کند. در پی یافتن کوچه‌ی مدنظر و رسیدن به خانه‌ی آرزوهایش (!) دچار تردید است، اما توان مقابله با این قوّه‌ی تحریک‌آمیز را ندارد.
.
جست‌وجو و پرس‌و‌جو می‌کند. می‌یابد. درب خانه باز می‌شود و با دیدن زنان نیمه‌عریان، خود را در چندقدمی خواسته‌اش می‌بیند. شیرین آبادی، دختر فروشنده‌ای است که از آغوش مردی که به خواب رفته است بیرون می‌آید و تن‌اش را به این مرد واگذار می‌کند. پس از انجام کار، زمانی که دختر سراغ کتاب‌های درسی‌اش می‌رود، متوجه می‌شویم که او شاگرد نمونه‌ی مدرسه است. دختر سیزده-چهارده ساله شروع می‌کند علم‌اش را به رخ مرد کشیدن. شاید جبر جغرافیا برای هر دوی آن‌ها خوب عمل نکرده است و هیچ‌کدام سر‌جایشان نیستند؛ نه مرد سر مأموریت، نه دختر پای درس و مشق.
.
پیش از خروج مرد از خانه، شیرین آبادی شعر #آفتاب_عالم_تاب را از بَر برای مرد می‌خوانَد:
شب تاریک رفت و آمد روز
وه چه روزی چو بخت من فیروز!
پادشاه ستارگان امروز
از افق سر برون نکرده هنوز
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
یک طرف ناله‌ی خروس سحر
بانگ *اله اکبر* از یک سر
از صدای نوازش مادر
وز سخن‌های دلپذیر پدر
باز شد دیدگان من از خواب
به به از #آفتاب_عالم_تاب
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آینده داستان کوتاه #دیوار را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان بیست و نهم]
.
نام #داستان_کوتاه: #شب_خاموش_بود (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
شب است و سرما. طلبه ای که توان پرداخت اجاره ی خانه های شهر را ندارد، در اتاقی واقع در روستایی دورافتاده تنها مانده است. پیرمرد و پیرزنِ صاحب‌خانه، خانه نیستند و فریادها و ناله های مشکوک یک دختر در کوچه همزمان شده است با سر و صدای سگ هایی که خواب را از سر این طلبه ربوده است. طلبه از پنجره ی خانه بیرون را نگاه می کند و متوجه می شود سگ ها دختری جوان را احاطه کرده اند و با حمله به او لباس هایش را پاره کرده اند و بدنش را مجروح.
.
طلبه با تردید فراوان، به خصوص وقتی که می فهمد دختر مست است و به شدت زیبا، او را به خانه اش می آورد تا زخم هایش را مداوا کند. به خانه آوردن دختر همانا، شعله کشیدن خواهش های نفسانی طلبه همانا. وسوسه، بلا شده و مثل خونِ جاری در رگ، ریخته به جان طلبه ای که با دختری جوان تنها مانده است. مرور کردن داستان "یوسف‌ و‌ زلیخا" و قصه ی "شاهزاده‌ خانم‌ و‌ طلبه" کمکی به او نمی کند. پس از جنگی نابرابر، وقتی طلبه چندین بار بر تحریک ها غلبه می کند، این شیطان و میل سیری‌ناپذیر نفسْ است که بر او غلبه می کند. پرده را می کِشد، چراغ را می کُشد، زیر لحاف کنار دختری که از شدت درد و خون‌ریزی غش کرده است می خوابد! #شب_خاموش_بود و حالا خاموش‌ تر شده است.
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٠ آذر) داستان کوتاه #آفتاب_عالم_تاب را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان بیست و هشتم]
.
نام #داستان_کوتاه: #دری_رو_به_دیوار (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
مهدی برای کار به شهری دیگر رفته و خاله‌اش را به افسرخانم سپرده است. افسر و مهدی در زندگی مشترک‌شان سختی‌های زیادی داشته‌اند و برای همین افسر هم کمک‌خرج زندگی دونفره‌شان شده است و در خیاط‌خانه‌ای که صاحب‌اش را "خانم‌خانم‌ها" صدا می‌زنند، به‌صورت پاره‌وقت کار می‌کند. داستان از دید سه راوی بیان می‌شود.
.
در قسمت اول، پچ‌پچ‌ زن‌های خیاط را در خیا‌ط‌خانه می‌شنویم. آن‌ها از بدطینتی "خانم‌خانم‌ها" می‌گویند و این‌که زن‌ها و دخترهای خیاط‌خانه را با مردهایی که دست‌شان به دهان‌شان می‌رسد، آشنا می‌کند؛ آشنایی‌ئی که ختم می‌شود به روابط جنسی بی‌پروایانه‌ای که شاید در ازای‌اش پولی محدود گیر آن زن یا دختر بیاید. یکی از این مردهای خریدار هم اسم‌اش "صاب‌ملکه" است و افسرخانم تن داده به او.
.
بخش دوم، مجلس روضه‌ای برای امام حسین است و زن‌ها شروع کرده‌اند به غیبت پشت‌سر هم‌محله‌ای‌های‌شان. یکی از کسانی که بسیار مورد لطف این زن‌ها قرار گرفته (!) افسرخانم است. آن‌ها از حال‌خرابی‌های افسر پس از مرگ خاله‌ی مهدی می‌گویند. این‌جاست که متوجه می‌شویم چون افسر نتوانسته پرستار خوبی برای خاله باشد و یا شاید پرستار خوبی بوده اما زور زندگی و تقدیرهایش بیشتر بوده است، خاله مُرده و افسر حسابی خود را مقصر می‌داند. جُنون‌ی که با مرگ خاله به افسر دست داده است، با دوری مهدی چندبرابر شده است. افسر پیش از این، زیر بار زندگی خودشان مچاله شده بود و اما حالا با مقصر پنداشتن خودش در مرگ خاله، روز و روزگار بدی را برای خود رقم زده است.
.
در فصل پایانی، عباس‌آقا -یکی از مردهای محل- دارد داستان خواستگاری‌اش از افسرخانم را برای دوستان‌اش تعریف می‌کند. مهدی برنگشته است و عباس برای این‌که آبروی افسرخانم را بخرد و حرف‌ها را از پشت‌سر این زن از بین ببرد، می‌خواهد مرد زندگی‌اش بشود. عباس گمان بر این دارد که افسر زنی پاک است و تن‌فروشی نکرده است و حرف‌های مردم محل باد هواست؛ اما حرف دَر و همسایه درست است و افسر برای این‌که خرج درمان خاله‌ی مهدی را بدهد، با "صاب‌ملکه" همبستر شده است. خاله مُرده، پرده‌ی عفت افسر لکه‌دار شده، مهدی برنگشته و آبروی ازدست‌رفته‌ی افسر شده نُقل محفل‌ها؛ تمام این‌ها دست به دست هم داده است که افسر در دنیای گم‌شده‌گی‌های خودش بتازاند. او متوجه نیّت پاک عباس‌آقا نمی‌شود. افسر به‌زور عباس را به داخل خانه می‌کشاند و با هم می‌خوابند!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٣ آذر) داستان کوتاه #شب_خاموش_بود را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان بیست و هفتم]
.
نام #داستان_کوتاه: #خاله (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
#خاله پا به سن گذاشته و سرد و گرم روزگار چشیده؛ اما در برخورد با دیگران منفعل عمل می‌کند و شخصیتی‌ست که همیشه در برابر درخواست‌های غیرمنطقی همسایه و دوستان و خانواده و اقوام و غیره، "بله" و "چشم" و "حتماً" می‌گوید؛ "بله" و "چشم" و "حتماً"ی که بدبخت‌اش کرده است. در دنیای دیگران بزرگ است و عزیز، اما پیش خودش و خانواده‌اش حسابی شرمنده است و کم‌برخوردار. حال خودش خوب نیست و تب دارد، دخترش در خانه مریض است و محتاج پرستار؛ اما عباس را که آنفولانزا گرفته است پیش دکتر برده و پس از بازگشت کمک‌دست همسایه‌ها شده است.
.
#خاله دل‌اش برای همه می‌سوزد و کسی دل‌اش برای او نه. کسی جُل‌و‌پلاس‌اش را از زندگی او جمع نمی‌کند و هذیان‌گویی‌های دَر و همسایه و توقعات بی‌جایشان، او را مُردّد کرده است که اولویت اصلی زندگی‌اش دیگران هستند یا خودش! زمانی هم که قشقرق‌به‌پاکردنِ همسایه‌ها را می‌بیند که "چرا به ما کمک نمی‌کنی؟!" باز هم حق را به آن‌ها می‌دهد و سکوتی بیمارگونه اختیار می‌کند. در انتها، تنها در خانه می‌یابیم‌اش و کسی به کمک‌اش نمی‌آید. با حالی زار و نَزار کنار دخترش -معصومه- می‌خوابد. تب کلافه‌اش کرده است. کلافه‌گی از جانب دیگران یک سمت قضیه است و کلافه‌گی از دست بیماری بحثی دیگر. تنهاست و مریض، اما عجیب این‌که دل‌اش برای تمام کسانی که نتوانسته کمک‌شان کند می‌سوزد!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (٢۶ آبان) داستان کوتاه #دری_رو_به_دیوار را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان بیست و ششم]
.
نام #داستان_کوتاه: #مرد (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب)
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز
.
جوانی رشید‌القامه در حالت درازکشیده روی پشت‌بام نظاره‌گر تمام آرزوهایش در خانه‌ای دیگر است. عروس و زن‌هایی که مشغول آرایش کردن خود برای عروسی هستند، در حیاط خانه‌ای جمع آمده‌اند و نگاه‌های شهوانی این پسر، برای مدت هاست که به سر و تن برهنه‌ی این زنان است. با هر نگاهی، چشمانش را می‌بندد و خود را در آغوش یکی از زنان فرض می‌کند. تا این که آرزویش جامه‌ی تجسّد بر تن کرده و دختری زیبارو پشت سرش روی پشت‌بام ظاهر می‌شود! با نزدیک شدن به دختر، ابتدا رفتار منفعلانه‌ی او و مظلومیتش را می‌بیند، اما همین که بدنش را به بدن او می‌چسباند، دختر شروع به سر و صدا می‌کند و الم‌شنگه‌ای به پا می‌شود. زن‌های حاضر در حیاط متوجه حضور جوان می‌شوند و گیج و ویج به اتاقک‌های خانه می‌دوند تا بلکه این مَفَرّ نجات‌بخش‌شان باشد. همزمان با فرار دختر از پشت‌بام، پسر جوان هم می‌گریزد و سایر کودکان و نوجوانان و حتی مردانِ پا به سن گذاشته که روی درخت و روی بام و... پنهان شده‌اند (!)، با رخ دادن این اتفاق و نقش بر آب شدن نقشه‌شان برای این دید زدن، با حالتی مضمحل‌گونه پا به فرار می‌گذارند. از خانه و حیاط خانه صدای زن‌هایی شنیده می‌شود که ترسیده‌اند و فریاد "#مرد، #مرد" سر می‌دهند!
.
#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان
.
دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٩ آبان) داستان کوتاه #خاله را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

[داستان بیست و پنجم] 

نام #داستان_کوتاه: #آن_شب_که_برف_می_بارید (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب) 
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز

فقری که سراسر شرافت است، مادر و پدر ماشاا... را مُجاب کرده تا کودک نحیف‌شان را به دست حاجی بسپرند تا پیش او کار کند و پولی پس‌انداز کند. ماشاا... غم دوری از خانه و غم غربت در محله‌ای دیگر را به جان می‌خرد، تا بلکه از حاجیِ از‌بیخ‌عرب درس زندگی بیاموزد. حاجی اما فکر منافع خود است و با پهلوان‌پهلوان گفتن‌هایش، ماشاا... را به مشاغل طاقت‌فرسا می‌گمارد. پدر و مادری هم در کار نیست تا جوش غذا و چای و پوشاکِ نداشته‌ی کودک‌شان را داشته باشند؛ آن‌ها انگار کرده‌اند که ماشاا... در حال تبدیل‌شدن به مردی قوی‌هیکل و درست‌طینت است. ظرف و مظروف با هم جور نیستند و این پسر را توانِ هر کاری نیست. شبی که برف می‌بارد و سرمایش از پنجره‌ی خانه‌ی حاجی هم عبور می‌کند و به فرزند و زنِ پابه‌ماهَش انتقال می‌یابد، کمر ماشاا... زیرِ سنگینیِ یخدان‌هایی که در حال جابجا کردنش است می‌شکند و ساعاتی بعد وقتی که درازکش در خانه‌ی حاجی بی‌مادر و بی‌یاور و بی‌همدم افتاده است، می‌میرد! حاجی وعده و وعید کرده بود که ماشاا... را سُر و مُر و گُنده تحویل خانواده‌اش بدهد؛ اما اکنون خانواده‌ی ماشاا... کجایند که ببینند از پسر دلبندشان جنازه‌ای کمرشکسته و حدقه‌ی چشم بیرون‌زده و سرماخورده باقی مانده است؟ کجایند به راستی؟!

#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (١٢ آبان) داستان کوتاه #مرد را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹

نام #داستان_کوتاه: #بابا (از کتاب مجموعه‌ داستان #مسافر_های_شب) 
نویسنده: #جمال_میر_صادقی
#انتشارات_رز

دختر شرافت رختشوی به همراه بچه ای که در شکمش بوده است، مرده اند. پسر "بابا" که راوی داستان است، از قتل و علت قتل چیزهایی می داند که کسی دیگر از آن ها خبری ندارد. "بابا" به اصرار اطرافیان تن داده به ازدواج با دختر شرافت؛ تا این که آبروی از دست رفته ی این دختر به خاطر ارتباط نامشروعش با مرد مورد علاقه اش، بازگردد. اما چون ترک عادت موجب مرض است (!)، دختر همچنان هوس‌بازی می کند و رابطه ای نهانی با مرد مورد علاقه اش دارد؛ این مرد از سربازی بازگشته است و حالا "بابا" به حاشیه رانده می شود. 

"دختر شرافت رختشوی و مرد یه لا قبا"
این رابطه ی پنهانی منجر به حاملگی دختر می شود و مردش می زند زیر میز و منکر می شود! "بابا" را داریم و پسرش که از این رابطه ی نهانی خبر دارد. پسر به پدرش ("بابا") حقائق را نمی گوید و برای همین است که یک شب وقتی کار بین دختر شرافت و "بابا" بالا گرفته است و صدای دعوایشان طاق دنیا را پاره کرده است، "بابا" دختر شرافت را به قصد کشت می زند و در انتها جنازه ای می ماند روی دستش. دختر شرافت، اصل قضیه را لُخت و بی پرده به همسرش ("بابا") می گوید، اما پسر برای شیرین بازی و یا شیطنت کردن، این حرف را مسکوت نگه داشته است.

دختر شرافت، با راست‌گوییِ نسنجیده اش مرده است و پسربچه با دروغ‌گوییِ حساب‌ناشده‌اش پدرش ("بابا") را یک عمر درگیر عذاب‌وجدان کرده است. افراط و تفریط، همیشه سوزاننده اند. 

#مظاهر_سبزی
#دوشنبه_های_داستان

دوشنبه‌‌ی هفته‌‌ی آتی (۵ آبان) داستان کوتاه #آن_شب_که_برف_می_بارید را می‌خوانیم؛ از همین کتاب🌹