وبلاگ من

...

۴۱ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نام فیلم : #لباسی_برای_عروسی | فیلمنامه نویسان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی و #پرویز_دوایی | کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | ۵۶ دقیقه
___
توی خونه ی فقرا اگه بچه هم پیدا نشه، دیگه چیزی پیدا نمی شه!
___
پسربچه ای شاگرد یک خیاط است و از طرف دو دوستش تحت فشار است که کت و شلوار تازه دوخته شده ای را برای یک روز و آن هم برای دو سه ساعت قرض بگیرند. یکی شان برای این که در میان دوستان قماربازش خودنمایی کند و دیگری برای قرار با دوست دخترش.
شاگرد، به جهت این که اعتماد کمی به پسر قمارباز دارد، کت را به او نمی دهد و می دهد به آن یکی. اما طی تعقیبی که پسربچه ی قمارباز انجام می دهد، رفیقش را سر قرار گیر می آورد و جلوِ دوست دخترش هم کت و هم شلوار (!) را از تن اش خارج می کند.
صبحِ پنج شنبه است و قرار است صاحب حقیقی کت و شلوار که آن را برای عروسی خواهرش دوخته است، بیاید و کت را ببرد. خبری از آن پسر و کت نیست. تا این که از راه می رسد و پدرش هم پیش از او در طبقه ی همکف بازار منتظرش است، زیرا فهمیده که پسرش قمار می کند و دوستان خوبی ندارد. دعوا و مرافعه بالا می گیرد و خون و خون ریزی. کت و شلوار کثیف می شود و خیاط هم از راه می رسد!
شاگرد و آن پسربچه ای که سر قرار آبرویش رفته (!)، یک پیراهن و شلوار برای پسربچه ی قمارباز می برند و در حین این که پدر او، خیاط و یکی دیگر از مغازه داران گرم صحبت کردن و شخم زدن خاطرات دوران جوانی شان هستند، کت و شلوار را از تن پسربچه ی قمارباز در می آورند.
چند دقیقه ی بعد، در حالی که هنوز صحبت های خیاط و خوش و بش هایش تمام نشده است، صاحب کت و شلوار و مادرش از راه می رسند تا آن را تحویل بگیرند. در این فاصله شاگرد توانسته است کت را تمیز کند، اما شلوار را خیر.
اما اتفاق خوبی که می افتد این است که پسربچه فقط کت را تن می زند و شلوار را امتحان نمی کند.

نام فیلم: #چه_خوبه_که_برگشتی | فیلمنامه نویسان: #داریوش_مهرجویی و #وحیده_محمدی_فر (بر اساس طرحی از #گلی_ترقی، برگرفته از داستانی از #نیکلای_گوگول) | کارگردان:#داریوش_مهرجویی | با بازیِ #حامد_بهداد | ١ ساعت و ٣٢ دقیقه
_______
- خب پس خودتون چیزی نکشیدن؟
+ این قلعه ی تنهایی منه دیگه. آدمِ تنها چی می کشه؟ من این قلعه رو کشیدم.
_______
#حامد_بهداد دندانپزشکی است که برای مدت ها امریکا بوده است. او حالا برگشته ایران تا خانواده و دوستان قدیمی اش را ببیند. فیلم، طنز است و پیرامون بشقابی می چرخد که عتیقه است و در وسایل قدیمی خاله ی #بهداد پیدا شده. بشقاب توسط دوست #بهداد به امانت گرفته می شود و وقتی که طرفین متوجه قیمتی بودن اش می شوند، بین شان اختلاف پیش می آید و می افتند در دور آزار و اذیت یکدیگر.

نام کتاب: #یک_دریچه_آزادی | شاعر: #سیمین_بهبهانی | ٢٨٠ صفحه | #انتشارات_سخن
_______
#یک_دریچه_آزادی باز کن به زندانم
یک سبو پر از شادی خرج کن، که مهمانم
ابر نقره اَفشان شو تا چو تاک بار آور
پیش دست و دل بازان دست و دل بیفشانم
...
یک چمن صفا داری، باز کن به رویم در
بر بساط گل بنشین، در کنار بنشانم
لحظه های امروزم شاد باد و رنگین باد
وعده های فردا را امتحان نتوانم
فرِّ بامدادم کو؟ نیمروز شادم کو؟
آفتابِ بی رنگی بر فراز ایوانم
مرگْ راه می بندد لحظه های غلتان را
کو مجال پوییدن؟ گویِ تنگْ میدانم
...
عشق، خیر و توفان کن! آنچه مانده ویران کن!
از تو باد خاشاکش لانه ی پریشانم
با زبان سرخ آخر چون کند سرِ سبزم؟
رنگ و بوی خون دارد نکته ها که می دانم
عشق می رسد از راه، پیش او - سخن کوتاه-
در نماز خون شعری با حضور می خوانم

نام کتاب: #اصول_سخنرانی_به_روش_TED | نویسنده: #کریس_اندرسن | مترجم: #حنانه_گرجی | #نشر_معیار_اندیشه | ۳۲۲ صفحه
_______
کریس اندرسن مدیر برنامه‌های TED است. او که دانش‌آموخته‌ی دانشگاه آکسفورد می‌باشد، دوره‌های روزنامه‌نگاری هم دیده و پیش از پیوستن به TED بیش از ۱۰۰ مجله و وب‌سایت اینترنتی تاسیس کرده است.
_______
کریس اندرسن که از سال ۲۰۰۱ در TED بوده است، نشان می‌دهد که چگونه با بیان جملاتی کوتاه و به دقت تنظیم شده می‌تواند از ارائه‌ی هرگونه متن نوشتاری دیگر قدرتمندتر باشد. در اینجا کریس توضیح می‌دهد که معجزه‌ی سخنرانی در برابر جمع چطور به وقوع می‌پیوندد و شما را مجهز به سلاحی بسیار قدرتمند برای ارائه‌ی بهترین سخنرانی خود می‌کند.

_______
فصول کتاب:
مبانی | ابزارهای سخنرانی | فرایند آماده‌سازی سخنرانی | روی صحنه | تعمّق

شما فقط یه هنرمند قوی نیستی جناب چاوشی؛ شما یک مرد بزرگی.
شما از هنرت "سوء استفاده" نمی کنی و Show برپا نمی کنی؛ شما از استعداد ذاتیت و مهری که در دل مردم داری "استفاده" می کنی برای جلا بخشیدن به زنجیره ی فراموش شده ای که من "نوع دوستی" می ناممش.
مبارک مون باشی هنرمند. مبارک مون باشی که یه مرد رو آزاد کردی و دو تا دخترش رو خوشحال و خانواده اش رو شاد. مبارک مون باشی که هم موسیقیِ خوب تولید می کنی، هم دل خانواده های زندانی رو شاد.
موسیقیِ ایران باید به خودش افتخار کنه که مردی مثل شما در کنج عزلت خودش، انقدر فهیم و قوی و عالی داره عمل می کنه. ما قدردان زحمات شما در عرصه ی هنر و انسانیت هستیم.
حرف من به گوش شما نمی رسه، اما می خوام بگم شما خیلی آقایی.
مبارک مون باشی سلطان💚💚💚

دفاعِ پایان‌نامه‌ی کارشناسی ارشد ؛ ٢٧ خرداد ۹۹
#دانشگاه_تهران
_______
پیش از این هنگامی که می‌گفتم راه چاره را باید انتخاب کرد، گفته‌ام ناقص بود. راه چاره را نباید و نمی‌توان "انتخاب" کرد، راه چاره را باید "اختراع" کرد، باید آفرید. و هرکس با آفریدن راه چاره‌ی خود در حقیقت خود را می‌آفریند. انسان باید هر روز خود را بیافریند.
#ژان_پل_سارتر

 

برای دوشنبه‌ ی هفته‌ ی آتی (٢ تیر) #داستان_کوتاه #سپرده_به_زمین از #بیژن_نجدی را می‌ خوانیم.
___
و اما #داستان_کوتاه این هفته:
نام داستان: #گوساله_بی_تاب | نویسنده: #ایزاک_بشویس_سینگر
نویسنده ای نه چندان مشهور که رزومه ی هنری اش خلاصه می شود در ستون نویسی بخش "آیا می دانید" در یک روزنامه و رُمانی که هرکاری می کند پیش نمی رود؛ یک روز وقتی یک آگهی می بینید، راهیِ محله ای گمنام می ‌شود تا برای مدتی در یک کلبه در کنار یک زوجِ نه چندان عاشق (!) و دختر کم اعصابشان بماند. او به جایی می رود که خودِ ساکنان آن محله از آن بیزارند. پس از برخورد سردی که توسط زنِ خانواده و دخترش با این نویسنده می شود؛ در یک مکالمه ی دونفره بین او و مردِ خانواده، همه متوجه می شوند که مهمان شان نویسنده ی ستون "آیا می دانید"ی است که هر سه تای شان دوستش دارند و دنبالش می کنند. #سینگر را استاد نگارش #داستان_کوتاه با تمرکز ویژه بر مسائل اجتماعی می دانند. او در این داستان عدم حضور عشق در زندگی ساکنان کلبه را با عشقِ خاکستری زندگی نویسنده مقایسه می کند. در قسمت های پایانی کتاب، وقتی که گوساله ی مریضی که اطراف کلبه بود را فروختند و پولش را زدند به جیب، هر دو (نویسنده و مرد مزرعه دار) انگار کسی را از دست دادند. دیگر خبری از ناله های شبانه ی گوساله نبود، اما آدم گاهی دلش برای ناراحتی ها و بغض های زندگی اش هم تنگ می شود! مرد مزرعه دار، به خانواده اش سُکنی گزیدن در این منطقه ی عجیب را تحمیل کرده بود؛ و نویسنده جدایی خودش از جامعه اش، معشوقه اش و نو‌شتن را.

نام فیلم: #آفساید | طرح، تدوین، تهیه کننده و کارگردان: #جعفر_پناهی | نویسندگان: #جعفر_پناهی و #شادمهر_راستین | ١ ساعت و ٢٧ دقیقه
___
ایران چیکارش می کنه؟ سوراخ سوراخش می کنه!
___
گروهی از دخترانِ عشقِ فوتبال می خواهند بازیِ ایران-بحرین برای صعود به جام جهانی را ببینند و برای همین قصد ورود به استادیوم را دارند. آن ها لباس مبدل پوشیده اند و هرکدام با ترفندی وارد می شوند. شش نفر از آن ها گیر می افتند. از طرفی دیگر، برخی از زنان ایرانی با روسری سفید روبروی استادیوم تجمع کرده اند که وارد شوند و مقامات ایرانی از ترس آبروریزی کشور و نیز حفظ وجهه ی عمومی برای این که مشارکت در انتخابات آتی (انتخابات سال ٨۴) کم نشود (!) این افراد را وارد می کنند و تدبیری می اندیشند که در حصار بازی را ببینند.
فیلم با آن ۶ دختر می گذرد که ٣ سرباز در محلی در همان استادیوم باید محافظت آن ها را انجام دهند. یک کدام ‌شان که اتفاقاً خودش فوتبالیست هم هست، به بهانه ی رفتن به سرویس بهداشتی از دست سرباز می گریزد، اما دلش به حال سربازها می سوزد و برمی گردد. یکی شان دوستِ دخترِ پیرمردی است که پیرمرد کارش را رها کرده و به زور وارد استادیوم شده اما دخترش را نمی یابد. یکی دست دایی اش را رها کرده و بیرون مانده! یکی شان به جای دوختن لباس استواری لباس سربازی دوخته و وقتی که در جایگاه ویژه بر روی صندلی حاجی نشسته و پای اش را روی صندلی روبروئی انداخته (!) دستگیر می ‌شود. یکی دختری با تجربه که بارها رفته داخل استادیوم و بازی های متفاوت را دیده و ششمی کسی که بار اولش بوده که می خواسته وارد استادیوم شود.
___
این ۶ دختر و ٣ سرباز هم دارند بازی را دنبال می کنند! یک سرباز سبزواری از پشت نرده ها بازی را برای همه گزارش می کند. در انتها در راه انتقال دخترها به بازداشتگاه توسط مینی بوس، از رادیو بازی را گوش می کنند و متوجه می شوند ایران بازی را یک-صفر برنده شده است. راننده ترمز می زند و همه وارد شلوغی های جمعیت می شوند و مشغول شادی.
__
پ. ن: هدف ورود این تماشاچیان به ورزشگاه، گرامی داشتن یاد و خاطره ی کشته ‌‌شدگان بازی ایران-ژاپن بوده است. ۵ فروردین سال ٨۴ و در جریان بازی ایران-ژاپن، موقع خروج تماشاچیان، در ازدحام جمعیت ٧ نفر کشته شدند و ٣٩ نفر زخمی. می گویند یکی از دلائل بروز این حادثه، پارک ‌شدن نامتناسب هلیکوپتر متعلق به نیروی انتظامی بوده که رئیس وقت نیروی انتظامی را به استادیوم آورده بود و منتظر بازگشتش بود!

نام فیلم: #مرد_ایرلندی (#ایرلندی) | نویسنده: #چارلز_برنت (رمانِ #شنیده_ام_خانه_ها_را_رنگ_می_کنی) | فیلمنامه نویس: #استیون_زایلیان | کارگردان: #مارتین_اسکورسیزی | ٣ ساعت و ٢٩ دقیقه
___
راننده ی کامیون اگه متوجه نباشه چی توی کامیونه و اگه کنجکاوی نکنه که چی توی کامیونه، اگه به درد زندگی هم نخوره، یقیناً به درد مافیا می خوره!
___
#فرانک_‌شیرن طی ارتباطی که با سران مافیا می گیرد، وارد این حرفه می شود. نفوذ او بین افراد سرشناس مافیا، باعث پیشروی روزانه اش در این کار می شود و نیز غرق شدنش در لجنزار پستی.
___
#اسکورسیزی در این فیلم علاوه بر این که به بررسی تاریخ امریکا بعد از جنگ جهانی دوم می پردازد و اتفاقاتی که قرن بیستم بر این کشور گذشته است را نشانمان می دهد، به گذشته ی بازیگرانش هم گریز می زند و افت و خیزهای زندگی شان را نشان می دهد.
___
هیچ کس منکر مافیا در هیچ زمانی نبوده و نیست. آن ها همیشه در کار خودشان موفق بوده اند و علاوه بر آن در کارهایی که دولت از آن ها می خواسته نیز خوب عمل می کردند، ایستادگی در برابر اعتصاب کارگرها، کسب اطلاعات از ارتش موسولینی (!) و....
___
فرانک کارش را به عنوان عضوی از خانواده ی مافیا به بهترین نحو ممکن انجام می دهد و همین باعث می شود که از عضوی عادی و معمولی، تبدیل به عضوی از خانواده ی بزرگ مافیا و مهره ای کلیدی و خاص شود. در انتها هم به حال خودش رها می شود، زیرا که کارشان با او تمام می شود!

نام کتاب: #به_روش_سامورایی | شاعر: #سید_مهدی_موسوی | #انتشارات_سایه_ها | ۲۵۲ صفحه
___
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
دوباره می سازم، آسمانِ آبی را
کنار می زنم از متن، پرده ی شب را
که جیک جیک کند صبحِ آفتابی را
...
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که ترس، منتظرِ هیچکس نخواهد بود
که تا ابد می خوابیم‌ روی بالشِ ابر
که سرنوشت من و تو، قفس نخواهد بود
...
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که جیک جیک کند مثل یک پرنده ی شاد
نترسد از صیّاد و شکارچی چون که
تفنگ های قدیمی شکوفه خواهد داد!
...
پرنده گفت: به تخمم بگو که جوجه شود
که اسمِ حذف شده از کتاب "شلّیک" است!
که آب و دانه زیاد است مثل آزادی
که صادقانه بگویم: بهار نزدیک است
...
پرنده کرد نگاهی به خنده ی روباه
پرنده کرد نگاهی به چشمِ موذیِ مار
پرنده کرد نگاهی به میله های قفس
پرنده کرد نگاهی به حرکت کفتار
...
پرنده کرد نگاهی به لاشه ی جفتش
پرنده کرد نگاهی به خونِ روی پَرَش
پرنده کرد نگاهی به بال کوچک خود
غم بزرگ ... و تنهاییِ بزرگ ترش!
...
جهان مسخره ای که عقب، جلو می رفت
پرنده آویزان بود، از طنابِ کلفت
نگاه کرد به تخمِ شکسته اش سرِ میز
پرنده گفت: به تخمم ... و هیچ چیز نگفت ...