وبلاگ من

...

۳۳ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

من از "احمد محمود" فقط "همسایه‌ها" را خوانده‌ام. خوب هم نفهمیدم‌اش، ولی دوست‌اش داشتم. در قسمتی از "همسایه‌ها" می‌گوید "باید یاد بگیری که وقتی درگیر مبارزه هستی، درگیر احساس نباشی"
نویسندگی همچون مبارزه است. احمد محمود در این وادی همچون یک فرمانده در جنگ، جنگید و احساسش را فراموش کرد. به قول خودش، می‌توانست شغلی با بیمه داشته باشد یا بازاری باشد، اما نویسندگی را برگزید. نویسندگی شغل نیست، و اگر شغلت بشود نویسندگی، یکی می‌شوی مانند "چارلز بوکوفسکی" که پیش از نویسندگی بدبخت بود، پس از نویسنده شدن، بدبخت تر! جنونِ نوشتن خرخره‌ات را می‌چسبد و مگر رهایت می‌کند؟ خوابت می‌شود نوشتن، بیداری‌ات نیز. غذا و ضربان قلب و درس و کار و حتی عشقت می‌شود نوشتن. گوشه‌گیر می‌شوی تا ذهنیاتت را بنویسی، و این ذهنیات یک روز وقتی از کِرمی کوچک تبدیل به اژدهایی بزرگ شد، تو را می‌بلعد!
احمد محمود گویا راضی نیست! او کاخ کلمات را دارد، اما تنهاست! کاخی عظیم به حجم دنیا، و خالی به حجم چند صد هزار دنیا!
هیچ نویسنده‌ای در دنیا نمی‌تواند دروغ بنویسد. اگر از بی‌پولی می‌گوید، یقیناً بی‌پولی کشیده است؛ اگر از عشق می‌گوید، یقیناً عاشق شده است؛ و اگر از مرگ می‌گوید، یقیناً مرده است!
آری، "احمد محمود" مرده است و این روح‌اش است که در کتاب‌هایش می‌پِلکد! هر نویسنده‌ای تنهاست، احمد محمود تنهاتر از تنها؛ همچون کودکِ کتاب "همسایه‌ها"‌یش که در دنیای آدم بزرگ ها تنها بود.
___
پ.ن: اگر خواستید "همسایه‌ها" را بخوانید. این کتاب را انتشارات امیرکبیر منتشر نموده است. بعید می‌دانم در بازار موجود باشد چون در رده‌ی سنی+۱۸ می‌گُنجد! اگر هم باشد (که بعید می‌دانم!) یقیناً از سر و ته‌اش زده‌اند و تیغ سانسور را روانه‌ی واژگان‌اش نموده‌اند. این کتاب را باید از دستفروش‌های کتاب بخرید، یا از کانال‌های تلگرامی که پی‌دی‌اف کتاب‌های ممنوعه را می‌گذارند! "همسایه‌ها" مجازترین ممنوعه‌ای است که خوانده‌ام!
___
#احمد_محمود + #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #باشو_غریبه_کوچک | نویسنده و کارگردان: #استاد_بهرام_بیضایی | با بازیِ #سوسن_تسلیمی | مدت زمان: یک ساعت و پنجاه و شش دقیقه
___
"باشو - نایی ، جنوب - شمال ، سکوت - هجمه ی صدا"
نایی، زنی شمالی است که به همراه دو کودکش در شالیزار کار می کند.
باشو، پسربچه ای جنوبی که خانوده اش را در جنگ از دست داده است و یک روز با پنهان شدن پشت کامیون خودش را به شالیزار و نایی و شمال ایران رسانده است.
هدف از ساخت این فیلم، شرح حال و روز مهاجران جنوب کشور به شمال، پس از جنگ است.
___
نایی را سوسن تسلیمی بازی می کند. تسلیمی زیباترین فیلم هایش را در همکاری با بیضایی رقم زده است. او با بازی در چهار فیلم بیضایی به نام های #باشو_غریبه_کوچک ، #چریکه_تارا ، #مرگ_یزدگرد و #شاید_وقتی_دگیر ؛ رونقی ویژه به کارنامه ی هنری خویش بخشیده است.
سوسن تسلیمی و #عدنان_عفراویان (قهرمان فیلم که نقش باشو را بازی می کند) در وضع کنونی هم در دو دنیای مجزا به سر می برند. تسلیمی در سوئد به فعالیت های هنری اش می پردازد و عفراویان در اهواز دکّه ای دست و پا کرده و سیگار و شارژ ایرانسل و سی دی تنها فیلمش (باشو غریبه کوچک) را می فروشد.
___
بچه ای در دنیایی دیگر. این شاید یکی از خواسته های بزرگ ما آدم بزرگ های این زندگی باشد، این که از تکرار مکرّرات جدا شده و حتی اگر شده برای لحظه ای، جایگزین شخصی دیگر در اقلیمی دیگر و با بافت فکری ای دیگر شویم. این فرصت ویژه نصیب باشو شده است، باشوی غریبه و کوچک.
حال نایی سه فرزند دارد و رفته رفته اقدام به آموزش زبان گیلکی به او می کند و معلمِ آموزنده ی راه و رسم زندگی در خطّه ی شمال به او می شود. در همین لحظات است که مداخلات مردم محلی و نیز نامه ی همسر نایی مبنی بر این که باشو باید برود و اهل اینجا نیست و سربارت می شود؛ نایی و باشو را در مضیقه ای سخت تر قرار می دهد.
___
بی شک، یکی از زیباترین سکانس های فیلم، لحظه ای است که باشو پس از تمسخر کودکان محلی و کتک خوردن از آن ها کتابی از روی زمین برمی دارد، لهجه ی عربی‌خوزی اش را می گذارد کنار و می خواند "ایران سرزمین ماست. ما از یک آب و خاک هستیم. ما فرزندان ایران هستیم." و در میان بُهت تسلیمی، کودکان اطراف باشو جمع می شوند.
___
و اما پایان فیلم:
با تلاش های نایی و مقابله هایش با همسرش (از طریق نامه) و همسایه ها (کلاماً)، باشو پیش آن ها می مانَد و جزئی از شمال می شود. همسر نایی از راه می رسد، در حالی که یک دستش را از دست داده است. سکانس پایانی، دنبال کردن گراز در شالیزار را نشان می دهد. حال، نایی دست راستِ نایی و همسرش شده است، و جزئی از خانواده ی آن ها.
___
#استاد_بهرام_بیضایی + #مظاهر_سبزی

نام فیلم: #بید_و_باد | نویسنده: #عالیجناب_عباس_کیارستمی | کارگردان: #محمدعلی_طالبی | مدت زمان: یک ساعت و بیست دقیقه
___
"بید" کودکی است که در مسابقه ی فوتبال با ضربه به توپ موجب شکستن شیشه ی کلاس شده است. پدرش به واسطه ی شغلش و پرمشغله بودنش نمی تواند برای خرید شیشه و تعویض آن وقت بگذارد.
"باد" کودکی از اردکان یزد است که به واسطه ی  شغل پدرش (که مهندس برق است) به این منطقه ی شمالی آمده اند. او باران ندیده است! یا شاید به قول خودش "هروقت که اومده من خواب بودم!"
رفاقت "بید" و "باد" از درد دل "بید" شروع می شود و گفتنِ این که پولِ کافی برای خرید شیشه ندارد. زیباترین سکانس به زعم من لحظه ای است که "باد" می گوید "پولُ می دم بهت، اما هروقت داشتی باید پس بدی" و یکدیگر را در آغوش می کشند.
"باد" می رود و دیگر نمی بینیمش، همان سکانسی می رود که ۵۰۰ تومان از پدرش برای "بید" قرض می گیرد.
دیگر فقط "بید" را می بینیم. تنهایی اش را. این که رسماً باید شخصاً شیشه بخرد و بیاورد مدرسه برای تعویض، وگرنه ناظم از مدرسه اخراجش می کند. نکته ی غریبِ این فیلم برای "باد" این است که تنها یک روز وقت دارد. به هر ضرب و زوری شده شیشه را می خرد و می آورد و نصب می کند، تنها. اما شکستن شیشه به دنبالِ وزشی بادی شدید راس ساعت شش و سی دقیقه ی عصر، ورق را می چرخانَد. پیرمرد شیشه‌بُر فقط تا ساعت ۷ در مغازه هست و او حتی به همین نیم ساعت هم امید می بندد و دوان دوان راه مغازه ی شیشه‌بُری را در پیش می گیرد. هم‌مدرسه ای موتورسوارش را می بیند و سوار بر ترک موتور او ... . و پایانی که نمی بینیم!
___
#عالیجناب_عباس_کیارستمی + #مظاهر_سبزی