وبلاگ من

...

نام کتاب: #همسایه_ها | نویسنده: #احمد_محمود | #انتشارات: #موسسه_انتشارات_امیر_کبیر | تعداد صفحات: ۵۰۲
.
احمد محمود، کسی که #جمال_میر_صادقی درباره اش می گه "اگه از من بپرسین بهترین #رمان ایرانی چیه؟ بدون شک می گم همسایه های احمد محمود" ، کسی که توی یه مصاحبه گفت "اگه از اول زندگی کنم، می رم سمت یه شغل درست و حسابی نه #نویسندگی! " ، کسی که رفت دانشکده افسری ارتش و بعد #کودتای_۲۸_مرداد دستگیر شد و پنج سال توی تبعید و زندان بود و از نزدیک شاهد محاکمه ی #حسین_فاطمی بود، کسی که سال ۷۶ در #جشنواره_بیست_سال_ادبیات_داستانی_در_ایران کتاب #مدار_صفر_درجه اش مورد بی لطفی قرار گرفت و جایزه ندادن بهش و گفتن ضدجنگه، کسی که گفت "بعد از انقلاب به اصرار خودم بازخرید شدم و خانه نشین شدم تا شاید به درد درمان ناپذیری که همه ی عمر با من بود -و هست- سامان بدهم"
.
برشی از کتاب:
چند صفحه ای از کتاب آخری مانده است. خدا کند فردا پندار بیاید و برایم کتاب بیاورد. دارم به کتاب خواندن عادت می کنم. تا کتاب را بگذارم زمین، بعد از چندلحظه بی اختیار دستم می رود به سراغش. انگار چیزی گم کرده باشم. این کتاب آخری چه پرماجرا بود. چه پرماجرا بود و چه کیفی کردم از خواندنش. این 'پاول' عجب جانوری است. کور شده است و هنوز دست بردار نیست. اعجوبه است. هرکسی نمی تواند مثل 'پاول' زندگی کند. آدم باید فولاد باشد که بتواند این همه سختی را تحمل کند تا آبدیده شود.
.
یادداشت من:
همسایه‌ها یکی از پرتیراژترین رمان ها به زبان فارسی است و داستان زندگی "خالد" از کودکی و بی تجربگی وی تا بزرگسالی و بدل شدنش به فردی سیاسی را بیان می کند. کتاب پیرامون نهضت ملی شدن صنعت نفت است و در اهواز روایت می شود. این کتاب به دلیل وجود صحنه های مستهجن، ممنوع الچاپ است.

نام کتاب: #آوسنه_باباسبحان | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #موسسه_انتشارات_نگاه | ۱۴۹ صفحه
.
برشی از کتاب:
شوکت گفت: پس ما کِی می توانیم چار روز از این قال بیرون بریم؟ یک فصل که فصل کشته. یک فصلم که فصل درو! بعدش هم که پالیز و پنبه‌س. بعدش هم که هزار کار دیگه.
.
یادداشت من:
کتاب های دولت آبادی نمونه ی عینی #رئالیسم_اجتماعی هستن و شما می تونید توی تک تک جملات کتاب، زندگی و دغدغه های زندگی رو ببینید. آوسنه یعنی "افسانه، قصه" و باباسبحان یکی از شخصیت های اصلی کتاب هستش که پسرش (صالح) درگیر دغدغه هایی هست.

دکتر گفته بود "بدنم به #سروتونین و #دوپامین و #استیل_کولین نیاز داره" و من هم همون روز و همون ساعت بهش گفته بودم #مامان_بزرگ می گه "وقتی دل آدم می گیره، به یکی نیاز داره که بشینه کنارش تا با هم چایی بخورن و اگه چایی شون کنار هم سرد بشه یعنی خیلی همدیگه رو دوست دارن. یعنی هرچی چایی سردتر، عشق و علاقه ی بین اون‌‌ دو نفر بیشتر"
.
مامان بزرگ خوب نمی شنید، یعنی تقریبا چیزی نمی شنید و لب خونی می کرد. توی دنیای مامان بزرگم پزشک ها کاره ای نبودن. مامان بزرگم خودش پزشک بود. اگه دل درد بودی یه دارو گیاهی سفید می داد بهت تا با یه لیوان آب بخوری و سرحال بیای، اگه هوس کوکوسبزی می کردی می رفت از دامنه ی کوه واسه ات پونه می کند و کوکوی پونه درست می کرد، اگه دلت یه چایی متفاوت می خواست می رفت دو سه مدل برگ چای از قوطی های شیشه ای درب آبی که توی انباری زیرزمین قایم کرده بود میاورد و با هم ترکیب می کرد تا بشینی کنارش و هی حرف بزنی و هی لب خونی کنه و اشتباهی لب خونی کنه و دوباره بگی و دوباره اشتباه لب خونی کنه و کلمه ها رو چپه بگه و بخندی و بخنده و چایی سرد بشه و سردتر.
.
مامان بزرگ می گفت "هیچی حال آدم رو خوب نمی کنه به جز عشق" و یادمه می گفت "عشق یعنی این که یه روز که صبح از خواب بیدار می شی و پتو رو می زنی کنار و چشم هات رو با دست هات می مالی، توی دلت بگی خدایا شکرت که یه روز دیگه می تونم‌ بخندم". مامان بزرگم خیلی می فهمید، اون #شیمی_آلی بلد نبود تا موقعیت اورتو و پارا رو برات توضیح بده، اما یه چیزهایی می دونست که هیشکی نمی دونست. اون تنها کسی بود که دیدم عاشقه، بقیه همه دکور بودن. حفظ کردن شعر و عطر زدن و باشگاه بدنسازی رفتن و بازوهای قطور درست کردن و آرایش کردن و زیرابرو برداشتن و قرارهای طولانی توی کافه و #محسن_نامجو گوش کردن و پول دار بودن و زیر بارون بدون چتر قدم زدن و قاتیِ فارسی صحبت کردن استفاده کردن از کلمات انگلیسی و شلوار بدن نما پوشیدن؛ که عشق و عاشقی نمیاره!
.
مامان بزرگم می گفت "عشق اونه که توی دل باشه" . اون از سروتونین و دوپامین و استیل کولین سر در نمیاورد، ولی صد قدم از این #ترکیب_شیمیایی‌ ها جلوتر بود. می دونی چیه؟! من حس می کنم مامان بزرگ رو خدا خیلی دوست داشت، ناشنواش کرد تا صدای هیچکسی رو نشنوه و فقط به صدای دلش گوش کنه. مامان بزرگ عاشق بود، خوش به حالش. مامان بزرگ نمی شنید، خوش به حالش.

بچه که بودم دلم می‌خواست پلیس بشم، بزرگ شدم دیدم همه‌ی پلیس‌ها قاتلن! واسه همین خوشحالم که پلیس نیستم و ناراحتم که بزرگ شدم.
#مظاهر_سبزی

پ.ن: من هم معترضم، اگر به تریج قبایتان برنخورد

گفت من اشتباهی چشمک زدم. گفتم مثل همین هواپیما که اشتباهی بهش موشک زدن؟ گفت به خدا کار و زندگی دارم، برو عشق و عاشقی رو بزار کنار. گفتم مگه من کار و زندگی ندارم؟! گفت هنوز هم از تاریکی می ترسی؟ گفتم آره، هم از تاریکی می ترسم هم از تنهایی. از آمپول هم می ترسم. از سکوت می ترسم. از صدای پر زدن ملخ می ترسم.‌ از صعود و سقوط می ترسم. از شادی و غم و خنده می ترسم. از ژلوفن و دیفین هیدرامین می ترسم.‌ از متانول و اتانول و دی متیل اتر می ترسم. از اینکه یه روز یکی بزنه منو بکشه و بعد روی سنگ قبرم بنویسه "اشتباهی شد. ببخشین" می ترسم. از ترس می ترسم. از شجاعت می ترسم. از شیوه ی نگارش سیّال‌ذهن توی نویسندگی می ترسم. از ریجکت شدن مقاله ام می ترسم. از صبح می ترسم. از شب می ترسم. از عاقل می ترسم.‌ از دیوونه می ترسم. از اون دانشجو که ۴۰ ساله ست و هنوز داره درس می خونه می ترسم. از چشمات می ترسم. از چشمای هر دختری می ترسم. از چشمک های اشتباهی می ترسم. از عشق و عاشقی می ترسم.
.
گفت من چه گناهی کردم دختر شدم؟! گفتم من چه گناهی کردم پسر شدم؟ اون هایی که توی هواپیما بودن چه گناهی کرده بودن که دانشجو شده بودن؟ گفت اشتباهه دیگه! پیش میاد. گفتم ولی بعضی پیش اومدنا دهن آدمو سرویس می کنه. گفت قدیم ها با ادب بودی، دهن سرویس شدن یعنی چی دیگه؟! گفتم از ادب می ترسم. از ادبیات می ترسم. مامان دیروز می گفت داشته برنج می کشیده سه تا کفگیر هم واسه من کشیده، از جای خالیم توی خونه می ترسم، از برنج و کفگیر می ترسم، از این که یه روز شرمنده ی خودم و زندگیم و مامان بشم می ترسم. از طعم هلو ِ دلستر می ترسم. از غم می ترسم.‌ از دیدن چشم هام توی آینه می ترسم. از بوی موهات می ترسم. از صدای ضربان قلبم می ترسم. از ۲۰ صفحه ی آخر هر رمانی که دارم می خونم می ترسم. از فصل ۴ پایان نامه ام می ترسم. از چای کیسه ای می ترسم. از تاچِ گوشیم می ترسم. از هواپیما می ترسم. از ایران می ترسم.

این روزها با هرکس حرف بزنی، تو شش و بش این است که پول و پله ای سرهم کند و راهی کویت شود.
- آخه دیگه پوسیدم. مگه آدم چقد می تونه بیکاری بکشه؟
بیشتر مردهای محله مان رفته اند کویت. علوان آهنگر، حسن نجار، زایر یعقوب، ابول پاره دوز، ناصر نفتی و حتی رجب مفنگی که به قدرت خدا کون خودش را هم نمی تواند بشوید.
 [نام کتاب: همسایه ها-  نویسنده: احمد محمود]
.
بله آقای ربیعی، به همه می گوییم زدید، می گوییم هواپیمای خودمان را زدید و خاک بر آن سرتان کنند که یک مشت احمق جمع شده اید دور هم، که دانشجویان مملکت را می کُشید و بدتر از قتل های زنجیره ایِ وزارت اطلاعات، دنبال کشتن هرکسی هستید که فهیم است و اهل فهم است. راستی فیلم های هندی بیشتر ببینید، دیالوگ خوب بیشتر دارد و بیشتر می توانید مسخره بازی کنید. راستی هواپیمایی که با چشم دیده می شد را چطور زدید؟ این یک هنر است! لطفا جایزه ای تحت عنوان "زرشک طلایی" و یا "پشمک بلورین" طراحی کنید و به آن هایی بدهید که از این سوتی ها می دهند، برای خودتان هم یک کیلو بگذارید کنار عجالتا! جسارتا من شنیده بودم دروغ استخوان ندارد، شما و سایر مسئولین را که می بینم بیشتر برایم تداعی می شود که دروغ استخوان ندارد و عده ای در کله ی نامبارک شان مخ ندارند. و علاوه بر استخوان نداشتنِ دروغ و جوجه و بی غیرتی، خیلی چیزهای دیگر هم استخوان ندارد که اگر دیدم تان حضورا توضیح می دهم!

چند روزه که روزی سه ساعت واسه زبان وقت می زارم. بد نیست، خوب هم نیست.

20 دی 98

و این که چند شبه هرشب یه قسمت سریال می بینم. اینم بد نیست، اما خوب هم نیست :)

باز هم 20 دی 98

نام کتاب: #چهار_میثاق | نویسنده: #دون_میگوئل_روئیز | مترجم: #مهدی_لطیفی | #انتشارات_حباب | ۱۰۴ صفحه
.
این کتاب برگرفته از آموزه های تولتک، مرمانی از تبار بومیان قاره ی امریکاست که مسیر سعادت و شقاوت در زندگی را از گذر توافقات فکری و روحی آدمی تعریف می کنند. از نظر یک تولتک اگر زندگی رو به شقاوت می رود؛ پس آدمی به ناچار گرفتار توافقاتی است که از گذشتگان به ارث برده است؛ اما چون ذات آدمی بر دگرگونی است، لذا تحمل شقاوت بر مردمان را عیب می داند. برای تولتک ها خوشبختی میسر نمی شود مگر به واسطه ی در هم شکستن توافقات زندگی گذشته و بنا نهادن میثاقی نو برای درک آزادی و خوشبختی راستین. تولتک ها خوشبختی را در ابراز عشق می بینند و آزادی. عشق برای تولتک ها جز زندگی برای شخص خود نیست و مرگ برایشان جز به رهایی معنی دیگری ندارد.
.
میثاق اول: کلام عاری از خطا
در انجیل آمده که "آغاز کلام بوده و کلام با خدا بوده و آن کلام خدا بوده". از طریق کلام است که قدرت خلاقیت خود را به تصویر می کشید، از طریق کلام است که پنهان را آشکار می سازید. صرف نظر از این که به چه زبانی سخن می گویید، مقصود شما از طریق کلام منتقل می شود. رویا، احساس و آنچه که حقیقتا هستید، همگی با کلام تصویر می شوند.
.
میثاق دوم: چیزی را به خود نگیرید
اگر من شما را در خیابان ببینم و بدون این که شما را بشناسم بگویم "هی، تو خیلی احمقی!"، شما بی خیالش باشید. میثاق دوم یعنی هرآنچه اطرافتان رخ می دهد را به خود نگیرید.
.
میثاق سوم: گمانه زنی نکنید
تصور ما بر این است که دیدگاه همه نسبت به زندگی مثل خود ما است، تصور ما این است که همه مثل ما احساس می کنند، همه مثل ما قضاوت می کنند و همه مثل ما بدرفتاری می کنند. این بزرگ ترین گمانه زنی بشریت است؛ به همین دلیل نیز از این که خودمان باشیم می ترسیم، چرا که فکر می کنیم بقیه ما را قضاوت خواهند کرد.
.
میثاق چهارم: نهایت تلاش تان را بکنید
تحت هر شرایطی همیشه نهایت تلاشتان را بکنید، نه بیشتر و نه کمتر؛ اما به خاطر داشته باشید که بیشترین تلاش یعنی هیچ کدام از لحظات زندگی شما شبیه به یکدیگر نباشد. اگر از آنچه که در زمان حال می گذرد لذت نبرید، در واقع در گذشته زندگی می کنید و این یعنی شما نصفه و نیمه زنده اید! و این اتفاق باعث می شود نسبت به خودتان احساس ترحم کنید، رنج بکشید و اشک بریزید.

هم دیر و زود داشت هم سوخت و سوز. پست کارگر می‌گفت دادیم پست کوی، پست کوی می‌گفت دست خودشونه! امروز یکی با سیمکارت ۰۹۱۳ زنگ زد گفت اگه آلبوم رو می‌خوای راس ساعت ۱۳ میدون انقلاب باش! وقتی رفتم زنگ زدم بهش، دیدم یه پسر ۲۵-۲۶ ساله سوار موتوره و داره بوق می‌زنه، با کلاه لبه‌دار مشکی و سبز و شلوار جین و پیرهن سوسنی که از زیر کاپشن خلبانی‌ش زده بود بیرون، عینکش رو برداشت و گفت "این‌ رو اشتباهی برده بودیم اصفهان!" و بعد آلبوم‌ رو داد بهم و زد روی شونه‌م و گفت "گوش کن. نوش جونت" . تا اومدم چیزی بگم، رفت!
.
کاور آلبوم رو که می‌چرخونی، از #بی_نام به #قمار_باز تبدیل می‌شه، یعنی همون اسمی که #محسن_چاوشی واسه آلبوم پیشنهاد داده بود و قبول نکردن و هرچی توضیح داد علت انتخاب این اسم اینه که زندگیش رو واسه این آلبوم قمار کرده، گفتن نه! خب نتیجه‌ش هم شد چیزی که می‌بینید، یعنی رسما اسمش شد "بی‌نام" اما اسما و عشقا شد "قمارباز" .
.
حالا این‌ها مقدمه بود، خواستم بگم همه‌ی ما به زور مجبوریم توی زندگی‌مون یه سری کارها انجام بدیم، اما باید میزان تلخی‌ش رو واسه خودمون کم کنیم. باید کاور زندگی‌مون رو بچرخونیم تا از "بی‌نام" به "قمارباز" بدل بشیم.

مسافران اوکراین
.
و لعنت بر اوکراین. و لعنت بر مسافرت. و لعنت بر هواپیما و اتوبوس و قطار و هر چیز مسخره ای که بتوان با آن سفر کرد. و لعنت بر غم. و لعنت بر آن هایی که مدیر و مدبر نیستند و کاری می کنند که دانشجو فرار کند از کشور. و لعنت بر آسمان و سقوط و پاسپورت و ویزا و لینکدین. و لعنت بر "لعنت" که اگر هزاران ساعت هم استفاده بشود باز‌ تخلیه نمی شوی. و لعنت بر ارشاد و مجوزهای مسخره اش که نمی گذارد کتاب های نویسنده چاپ شود و می رود خارج تا بنویسد، که باز هم نمی گذارند بنویسد. و لعنت بر تمام آن هایی که قفل زده اند بر تفکر. و لعنت بر عشق (!) که دو زوج با هم می میرند. و لعنت بر بریتیش کلمبیا که دانشجویش نرسیده و ندیده می میرد. و لعنت بر شادی و لحظه ی حال و اخبار. و لعنت بر معلم پرورشی که گفت کشور را با هم می سازیم. و لعنت بر اشک هایی که روی گونه اند.‌ و لعنت بر پیچیدگی های زندگی. و لعنت بر ما که در ایران به دنیا آمده ایم و مسافرت به خارج تَتوی زیر گردن مان شده است. و لعنت بر دلار و ترامپ و جنگ و موشک و TNT و فیزیک و انرژی هسته ای و محمدجواد ظریف. و لعنت بر لعنت!
.
حق بده که به عنوان یک دانشجو بیشتر از این که از سقوط هواپیمای مسافران اوکراین ناراحت باشم، از بدبختی دانشجویان این مملکت -به خصوص دانشجویان مهندسی- ناراحت باشم. انگار یکی سوزن برداشته و هر روز در چشم هایت فرو می کند و می گوید شاد باش هنوز چشم داری و کورت نکرده ایم. دِ لعنتی کور بودن شرف دارد به این بینایی در کشوری خاموش و سرد و بی روح.
.
تمام دانشجویان حرف من را می فهمند، مهندسی ها بیشتر. دانشجو بودن یعنی بدبختی، بدبختی به معنایِ واقعیِ کلمه. یعنی باید دغدغه هایت را بچینی یک‌ سمت دلت و سمت دیگرش شادیِ الکی بگذاری، یعنی به زور پول تافل یا آیلتس جور کنی، یعنی هر روز با استرس ایمیل و لینکدین‌ت را چک کنی که فلان استاد خارجکی جوابت را داده که جمع کنی بروی یا نه، یعنی از خرج اضافه بزنی که پول سِیو کنی بروی تا به آرزوهایت برسی.‌ مملکت نیست که، زباله دان است! باید بگویم امروز با شنیدن خبر سقوط هواپیما، هم از فوت کردن هم وطنانم ناراحت شدم هم از فوت کردن آن دانشجویانی که به زور از مادر و پدر و خانواده و دوستان دل کنده اند تا بروند درس بخوانند، اما سهم شان شد مرگ در آسمان. و لعنت بر علم! و لعنت بر علم. و لعنت بر علم.