وبلاگ من

...

نام کتاب: #جای_خالی_سلوچ | نویسنده: #محمود_دولت_آبادی | #نشر_چشمه | ۴۰۵ صفحه
.
جوایز و افتخارات دولت آبادی (منبع: ویکی پدیای فارسی) :
۲۰۱۴: نشان شوالیه ی هنر و ادب فرانسه
۲۰۱۳: برنده ی جایزه ی ادبی یان‌میخالسکی سوییس
۲۰۱۳: ترجمه ی انگلیسی رمان کلنل با ترجمه ی پتردیل، نامزد جایزه ی بهترین کتاب ترجمه در امریکا
۲۰۱۲: برنده ی جایزه ی ادبی هوشنگ گلشیری برای یک عمر فعالیت
۲۰۱۱: نامزد دریافت جایزه ی من‌بوکر آسیا در جشنواره کتاب سنگاپور
۲۰۱۱: نامزد دریافت جایزه ادبی آسیایی، برای رمان کلنل
۲۰۰۹: دریافت جایزه ی ادبیات بین المللی خانه ی فرهنگ های جهان برلین
۱۳۹۰: برنده ی جایزه ی ادبی واو
۱۳۸۲: دریافت جایزه ی یک عمر فعالیت فرهنگی، پدر نخستین دوره ی جایزه ی ادبی یلدا به همت انتشارات کاروان و انتشارات اندیشه سازان
۱۳۷۶: برنده ی لوح زرین بیست سال داستان نویسی بر کلیه آثار، به همراه امین فقیری
.
برشی از متن:
بی کار سفره نیست و بی سفره، عشق. بی عشق، سخن نیست و سخن که نبود فریاد و دعوا نیست، خنده و شوخی نیست؛ زبان و دل کهنه می شود، تناس بر لب ها می بندد، روح در چهره و نگاه در چشم ها می خشکد، دست ها در بیکاری فرسوده می شوند و بیل و منگال و دستکاله و علفتراش در پس کندوی خالی، زیر لایه ی ضخیمی از غبار رخ پنهان می کند. دیگر چه؟ خر که مرده باشد، زمستان سرد و خشک که تن را زیر تن سیاه و سرد خود بفشارد، و اندوه که از جاگاه جان لبریز شده باشد ... دیگر کجا جایی برای بند و پیوند می ماند؟ کجا جایی برای دل و زبان؟
.
یادداشت من:
فقر پس زمینه ی تمام آثار دولت آبادی است و در این کتاب هم تماما می توان فقر را لمس کرد. با شروع کتاب در حادثه قرار می گیری، پدر خانواده (سلوچ) رفته و نیست! مِرگان (مادر خانواده) می ماند و بچه هایش. ۴۰۴ صفحه و نیم تنهایی مرگان را می خوانی، مرگانی که دخترش را به دودلی به همسایه شان می‌ دهد، همسایه ای که دست بزن دارد و زنش را تا سر حد مرگ زده و از آن جدا شده؛ مرگانی که در تنهایی و آشکارا پِیِ شوهر خود و یافتن شوهر خود ضجّه می زند و از هر انسان و حیوانی (!) متلک می شنود؛ مرگانی که برای خرید و فروش زمین باید تنها عمل کند چون مرد ندارد، مرد بالا سر ندارد. و در نیم صفحه ی آخر کتاب سلوچ سر و کله اش پیدا می شود!
.
#مظاهر_سبزی | #کتابخانه_مظاهر

با این اپ گوشیم باید روزی دوتا درس پیش برم، فقط همینقدر بگم که الان 391 کلمه باید مرور کنم و چهارتا درس عقبم :)

باید بشینم سریال فرندز رو ببنیم . پیش دوستامون نباید کم بیاریم و سکه ی یه پول بشیم. حالا ما گفتیم فصل اول رو دیدیم، تو هم بگو دیده. اما لای پرانتز بگیم که فقط 5 قسمت فصل اول رو دیدیم :)

نام کتاب: #یکی_بود_و_یکی_نبود | نویسنده: #محمد_علی_جمالزاده | ناشر: #بنگاه_پروین | ۱۲۸ صفحه
.
جمالزاده ۹۸ سال پیش با این کتاب داستان رو وارد زندگی ما ایرانی ها کرد. کتاب دارای ۶ حکایت است، به نام های :
#فارسی_شکر_است | #رجل_سیاسی | #دوستی_خاله_خرسه | #درد_دل_ملا_قربانعلی | #بیله_دیک_بیله_چقندر | #ویلان_الدوله
.
برشی از کتاب:
و آقای فیلسوف بنا کرد بخواندن یک مبلغی شعر فرانسه که از قضا من سابق یکبار شنیده و میدانستم مال شاعر فرانسوی ویکتور هوگو است و دخلی به لامارتین ندارد. رمضان از شنیدن این حرف های بی سر و ته و غریب و عجیب دیگر بکلی خود را باخته و دوان دوان خود را بپشت در محبس رسانده و بنای ناله و فریاد و گریه را گذاشت و بزودی جمعی در پشت در آمده و صدای نتراشیده و نخراشیده ای که صدای شیخ حسن شمر پیش آن لحن نکیسا بود از همان پشت در بلند شد و گفت "مادر فلان! چه دردت است جیغ و ویغ راه انداخته ای. مگر ... ات را میکشند این چه علم شنگه ایست! اگر دست از این جهودبازی و کولی گری برنداری وامیدارم بیایند پوزه بندت بزنند ... !

#جوکر غلیظ شده ی داستان زندگی همه ی ما آدم هاست. آدم هایی که پیرهن آبی، جلیقه ی زرد و کت قرمز بر تن داریم و هر آن منتظر آنیم تا دست برده تا یک گلوله در مخ کسی که دستمان انداخته خالی کنیم. و بشویم سمبل و یا نماینده ی یک طیف فکری‌. آدم هایی تنها که هرکدام به تنهایی غمی داریم. غمی بزرگ. حتی بچه های چهارراه فاطمی. حتی استاد دانشگاه.‌ حتی دختر خوش خنده ی دانشگاه.
.
همه ی ما آدم ها #جوکر یم، فقط غلظت و رقّت مان فرق می کند. ما اگر به ظاهر جانی نباشیم، در باطن جان خیلی ها را می گیریم. بد شده ایم و جامعه هم طبق قانون آنتروپی به سمت بی نظمی پیش می رود. ما بی نظمیم‌ و جامعه بی نظم تر. جامعه ما را تنها گذاشته و خودمان خودمان را تنهاتر. دست هم را که نمی گیریم هیچ، همه دست انداز جاده های زندگی دیگرانیم و به راحتی با خنده ی نا به جا و یا اشک تمساح هم را دست می اندازیم.
.
ما همه #جوکر یم فقط فرق مان با #جوکر این است که در درون می میریم و در درون می کُشیم. ما جسارت آن را نداریم که یک بار برای همیشه آب پاکی را بریزیم روی دست رفیقی که انگل زندگی مان است، جرئت این را نداریم که آبروی ساقی محل مان را ببریم. جوگیر هستیم ولی همه #جوکر یم!
.
#مظاهر_سبزی | فیلم #جوکر (۲ ساعت)

نفس کشیدن سخته
.
شدیم تَرکِش.‌ هرکی یه جا. همه با هم. همه تنها. بعد از بهرام که ۲۳ جلد کتاب و عینک ۲ میلیون و هشتصد هزارتومنی و اتومو و شالگردن مادر مرحومش رو چید توی چمدون و قاچاقی رفت ترکیه واسه کار، بعد از احسان که همکلاسی دبیرستانم بود و کارشناسی یه دانشگاه بودیم و فوتبالش عالی بود و عاشق محصولات Puma بود و واسه دکتری رفت ایتالیا، بعد از محمد که شب قبل رفتنش به استرالیا بهم پیامک داد "ما رفتیم با مرام، ببخش نتونستم زنگ بزنم بهت" و یه عالمه قلب و گل گذاشته بود توی پیامکش و بچه ها می گفتن با ۳۴۰۰ دلار رفت و چندماه بعد با شیش برابرش برگشت، بعد از امید که سلطان کامپیوتره و هرچی بشینی باهاش صحبت کنی از مصاحبت باهاش سیر نمی شی و عشق کارهای تحقیقاتیه و واسه ارشد رفت فنلاند، بعد از ماکان که گیلان با اون آب و هوای خوبش رو رها کرد و مامانش واسه اش کیسه ی برنج گذاشته بود توی چمدونش تا با خودش ببره سوئیس و هنوز نرسیده به فرودگاه سوئیس استادش بهش ایمیل داده بود:
Dear makan
Please complete this flowchart
، بعد از علی عشقی که تا الان پنج تا کشور رو چرخیده تا شیش واحد درس پاس کنه؛ محمد خبر داد که داره می‌ ره کانادا. انگار متلاشی شدیم و هر تیکه مون افتاده یه جا. چی؟  باز جوید روزگار وصل خویش؟ خیر، از این خبرا نیست! مهم نیست با یه آدم چقدر رفیق باشی، مهم اینه که "نفس کشیدن سخته" وگرنه اینایی که رفتن مغز خر نخورده بودن که! می تونستن تا لِنگِ ظهر توی خونه بخوابن، و برن بازی پرسپولیس استقلال رو ببینن و هرچی عقده از استاد راهنماشون دارن رو بکنن فحش و نثار تماشاگران تیم حریف کنن تا خالی بشن، الکی ژست روشنفکری بگیرن و سه شب در هفته تئاتر ببینن و سبیل نیچه‌ای بزارن، برن شمال جوج بزنن، توی مترو "سوگند" گوش کنن و انقدر صدای هندزفری رو زیاد کنن تا پرده ی گوش شون پاره بشه و پیرمرد کناری شون بگه "ما هم جوون بودیم شما هم جوونید". نمی تونستن؟ قبول داری نفس کشیدن سخته؟

نام کتاب: #آویشن_قشنگ_نیست | نویسنده: #حامد_اسماعیلیون | #نشر_ثالث | ۷۳ صفحه
.
شیش تا داستان کوتاه که در عین مستقل بودن، به هم مرتبطن. در اصل هفت تا بوده، اما یکی از داستان ها حذف شده چون یه جورهایی می گن در مورد اتفاقات سال ۸۸ بوده و همون قضیه ی معروف #کوی_دانشگاه که ریختن توی خوابگاه کوی دانشگاه و کلی دانشجوی مظلوم رو پرپر کردن. این کتاب جایزه #هوشنگ_گلشیری رو در سال ۸۸ برنده شد و همون سال در #جایزه_ادبی_روزی_روزگاری به عنوان اثر شایسته ی تقدیر مورد تحسین داوران قرار گرفت.
.
*رضا، از مرگش می گه و به عزرائیل دهن کجی می کنه "ما که رفتیم برادر!" *مهدی، از عشقش به لیلا می گه و وقتی توی مرز گیر میفته دهن کجی می کنه به خودش "اگر سربازهای گنده‌بکی که فقط سر و شکلشان را توی فیلم های راکی دیده ام پیدایم کنند جِرَم می دهند!" *بهادر، در حالی که تریاک رو زده به سیم و مشغول کشیدنه به بی بی دهن کجی می کنه "شاید سرکوچه اعلانیه هم بزنم، بزرگ، عروسی بهادر و آویشن. هرچه بخواهد هم مهرش می دهم عزیز. تو که حرفی نداری؟" *اهورا، از عشقش به آویشن می گه و به نیلوفر (خواهر آویشن) دهن کجی می کنه "حالا اصلا من می خواهم خواهرت را بگیرم. تو را سنه‌نه. که مثل دوچرخه ای که از وسط پِهِن رد می شود رد چرخت را می اندازی و می روی! *نیلوفر، از فرار کردنش از عشق می گه و با دهن کجی به آویشن می گه "گل بنفش به موهایت زده بودی. پشت پلک هایت هم سبز بود. آخرِ جواد!" *نیما، از غم غربت می گه و روزگار بهش دهن کجی می کنه "با دیدن یک کامیون که صدها متر دور از جاده ی اصلی در بیراهه ای به کندی پیش می راند و گردوخاک به پا می کند دچار غم عمیقی می شوم!"

انگار یکی ۱۱ تا تیر خورده باشه و یه پاش رو روی مین از دست داده باشه و ۶۵ درصد خون بدنش رفته باشه، بسپارن بهت و بگن سالمش کن! مگه می شه؟! یه گلدون دارم که خشک شده، هیچی توش نیست. با خودم می گم "درستش کن #مظاهر ، تو می تونی" من می تونم؟! من از کجا می دونم که می تونم؟! می رم بیرون از اتاق، در رو محکم می بندم. بیست و پنج دقیقه ست که دیگه به #پایان_نامه فکر نمی کنم و فکر می کنم به این گلدون. نمی دونم، نمی دونم باید چیکار کنم باهاش. نمی تونم، نمی تونم سالمش کنم.
.
مثل خودم شده، تیکه و پاره. هیچی نداره، ولی ریشه داره، و همین ریشه داشتنش امید می ده بهم. آخ که اگه سالمش کنم چی می شه. گلدونِ #چاوشی رو پِلِی می کنم، همون تک آهنگی که چاوشی وقتی منتشرش کرد به هوادارهاش گفت "این آهنگ رایگانه، گوش کنید نوش جونتون. اما هرچی‌ دوست داشتین بریزین به فلان کارت تا یه زندانی رو آزاد کنیم" و اون زندانی آزاد شد. می خونه، قشنگ می خونه بی انصاف، خیلی قشنگ می خونه. "من یه گلدون پر از گل بودم، وزش چشم تو پائیزم کرد/ عشق من! عشق به دست آوردنت، با همه دنیا گلاویزم کرد"
.
"مُردَم از تشنگی اما لب تو، یه عطش به خنده دعوتم نکرد/ بِینِ این اومده ها و رفته ها، هیچکس مثل تو اذیتم نکرد" برمی گردم اتاق، سرچ می کنم ببینم چه چیزهایی واسه این گل و گلدون مهمه، نور و آب؟ یعنی فقط اگه نور و آب باشه کافیه؟ من که همیشه به وقتش بهش آب دادم و نورش هم خوب بوده، حتی گاهی وقت ها باهاش صحبت کردم و واسه اش آهنگ بی کلام هم گذاشتم، نه از این بی کلام های مسخره، واسه اش #بیژن_مرتضوی گذاشتم، یعنی الان باید بنفشه ی آفریقایی تحویل می گرفتم ولی در عوض یه کاکتوس از تیره ی بیابان های کالاهاری نصیبم شده!
.
"سر این سفره هنوزم یه نفر، روز و شب منتظر مهمونه/ مطمئن باش کسی قادر نیست، منو از عشق تو برگردونه" دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۲۴ تا دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۳۳، همونجایی که چاوشی چیزی نمی خونه و آدم حس می کنه آهنگ تموم شده، اما یه دفعه یه موسیقی شنیده می شه، یه موسیقی عجیب و شاید چیزی شبیه معجزه!
.
"اگه دوست نداشتی رنجوندنمو، هیچ وقت از تو نمی رنجیدم/ اگه زندگی می کردی با من، زندگیمو به تو می بخشیدم . نبین امروز دارم به خاطرت، دردمو توی خودم می ریزم/ تو فقط اشاره کن ببین چطور، همه دنیا رو به هم می ریزم" همه مون به یه سکوت احتیاج داریم تا "همه دنیا رو به هم بریزیم" و توی اون فرصتی که گیوتین گردنمون رو دو شقّه نکرده و یا دستگیره ی گاز رو باز نکردن که خفه‌مرگ بشیم یا شوک صندلی برقداری که رووش نشوندنمون اتصالی کرده، خاک گلدونمون رو زیر و رو کنیم و به ریشه مون زل بزنیم و بگیم "تو می تونی، باور کن که می تونی، اگه نمی تونستی ریشه ات مُردِه بود، ریشه ات یه مدرکه واسه ی بقا، ببین که هستی، ببین که زنده ای، ببین که ریشه داری"

انگار یکی ۱۱ تا تیر خورده باشه و یه پاش رو روی مین از دست داده باشه و ۶۵ درصد خون بدنش رفته باشه، بسپارن بهت و بگن سالمش کن! مگه می شه؟! یه گلدون دارم که خشک شده، هیچی توش نیست. با خودم می گم "درستش کن #مظاهر ، تو می تونی" من می تونم؟! من از کجا می دونم که می تونم؟! می رم بیرون از اتاق، در رو محکم می بندم. بیست و پنج دقیقه ست که دیگه به #پایان_نامه فکر نمی کنم و فکر می کنم به این گلدون. نمی دونم، نمی دونم باید چیکار کنم باهاش. نمی تونم، نمی تونم سالمش کنم.
.
مثل خودم شده، تیکه و پاره. هیچی نداره، ولی ریشه داره، و همین ریشه داشتنش امید می ده بهم. آخ که اگه سالمش کنم چی می شه. گلدونِ #چاوشی رو پِلِی می کنم، همون تک آهنگی که چاوشی وقتی منتشرش کرد به هوادارهاش گفت "این آهنگ رایگانه، گوش کنید نوش جونتون. اما هرچی‌ دوست داشتین بریزین به فلان کارت تا یه زندانی رو آزاد کنیم" و اون زندانی آزاد شد. می خونه، قشنگ می خونه بی انصاف، خیلی قشنگ می خونه. "من یه گلدون پر از گل بودم، وزش چشم تو پائیزم کرد/ عشق من! عشق به دست آوردنت، با همه دنیا گلاویزم کرد"
.
"مُردَم از تشنگی اما لب تو، یه عطش به خنده دعوتم نکرد/ بِینِ این اومده ها و رفته ها، هیچکس مثل تو اذیتم نکرد" برمی گردم اتاق، سرچ می کنم ببینم چه چیزهایی واسه این گل و گلدون مهمه، نور و آب؟ یعنی فقط اگه نور و آب باشه کافیه؟ من که همیشه به وقتش بهش آب دادم و نورش هم خوب بوده، حتی گاهی وقت ها باهاش صحبت کردم و واسه اش آهنگ بی کلام هم گذاشتم، نه از این بی کلام های مسخره، واسه اش #بیژن_مرتضوی گذاشتم، یعنی الان باید بنفشه ی آفریقایی تحویل می گرفتم ولی در عوض یه کاکتوس از تیره ی بیابان های کالاهاری نصیبم شده!
.
"سر این سفره هنوزم یه نفر، روز و شب منتظر مهمونه/ مطمئن باش کسی قادر نیست، منو از عشق تو برگردونه" دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۲۴ تا دقیقه ی ۲ و ثانیه ی ۳۳، همونجایی که چاوشی چیزی نمی خونه و آدم حس می کنه آهنگ تموم شده، اما یه دفعه یه موسیقی شنیده می شه، یه موسیقی عجیب و شاید چیزی شبیه معجزه!
.
"اگه دوست نداشتی رنجوندنمو، هیچ وقت از تو نمی رنجیدم/ اگه زندگی می کردی با من، زندگیمو به تو می بخشیدم . نبین امروز دارم به خاطرت، دردمو توی خودم می ریزم/ تو فقط اشاره کن ببین چطور، همه دنیا رو به هم می ریزم" همه مون به یه سکوت احتیاج داریم تا "همه دنیا رو به هم بریزیم" و توی اون فرصتی که گیوتین گردنمون رو دو شقّه نکرده و یا دستگیره ی گاز رو باز نکردن که خفه‌مرگ بشیم یا شوک صندلی برقداری که رووش نشوندنمون اتصالی کرده، خاک گلدونمون رو زیر و رو کنیم و به ریشه مون زل بزنیم و بگیم "تو می تونی، باور کن که می تونی، اگه نمی تونستی ریشه ات مُردِه بود، ریشه ات یه مدرکه واسه ی بقا، ببین که هستی، ببین که زنده ای، ببین که ریشه داری"

دوست دارن برگردی؟
مگه با دوست داشتن آدما برمی گردن؟ اگه قرار بود بمونن وقتی می دیدن دوستشون داری می موندن، حالا که رفتن اگه صدهزار بار هم بگی "دوست دارم برگردی" برنمی گرده اونی که رفته.

چرا برگرده؟ آدم مال رفتنه، اصلا به نظرم آدم هرچی بیشتر بره، بیشتر آدمه!
یه روز هم مطمئنا وقتی سوت قطار شنیده می شه یا خلبان هواپیما می گه "با آرزوی سفری خوش" و بعد می پره هوا و یا اون روزی که اتوبوس از توی جاده ای که کنارش پر از درخت های خوشگله رد می شه؛ یکی داد می زنه "بغل دستیم نفس نمی کشه!"

دوست دارن برگردی؟
آدم مال رفتنه. رفتن آدمو بزرگ می کنه، و البته یه سری غم و تنهایی می چسبونه به دیواره ی دلش، مثل رسوبی که چسبیده بود به کتری قدیمی مامان بزرگ و مامان بزرگ همیشه می گفت چایی رو خوشمزه تر می کنه!

آره مامان بزرگ، چایی خوشمزه تر می شه با رسوب. آدم هم بزرگ تر می شه با رفتن.