وبلاگ من

...

بلیت ها

جمعه, ۱۰ مرداد ۱۳۹۹، ۱۱:۵۲ ق.ظ

نام فیلم: #بلیت_ها
گروه کارگردانی: #عالیجناب_عباس_کیارستمی، #ارمانو_اولمی و #کن_لوچ
مدت زمان: ١ ساعت و ۴٩ دقیقه
___
#کیارستمی، آبروی سینمای ایران
___
این فیلم سه اپیزودی مفاهیم عالی بشری را به یک برش از کاغذ (بلیت قطار) پیوند زده است؛ و از همین طریق است که انسانیت بر پرده ی سینما نقش می بندد. سینمای ایتالیا، ایران و انگلستان سه کارگردان شاخص را گرد هم می آورد تا با هم‌فکری این سه هنرمند شامخ، سینما و عشق به هم متصل شود. یکی از خوبی هایِ (و از نظر برخی، بدی هایِ (!)) فیلم در این است که شماری از بازیگرهای هر اپیزود، در اپیزودهای دیگر حضور دارند.
___
اپیزود اول: عشق؛ کارگردان: #ارمانو_اولمی
در این بخش، مردی را می بینیم که به علت تهدید سرویس های مخرّب و جاسوسی خارجی، بلیت برگشت هواپیمایش کنسل شده و وی مجبور است با قطار به محل سکونت خود برگردد. فیلم، تماماً فلش بک است. در ابتدا، مرد را می بینیم که در قطار نشسته و مردم عادی به معیّت نیروهای امنیتی در قطار پشت صندلی های خود‌‌شان هستند. او مدام به افکارش رجوع می کند و مهربانی ها و محبت های منشی شرکتی که برای عقد قرارداد به شرکت آن ها رفته است را، در ذهنش مرور می کند. این منشی چندین بار حین جلسه، درب می زند و وارد می شود و برای این مرد توضیح می دهد که فلان قطار هست و ساعتش بهمان و شرایطش بیسار. و خب مشخص است که پاسخ این حجم محبت زن، می شود عشق این مرد به او؛ عشقی که اِبراز می شود و پاسخی که گرفته.
___
اپیزود دوم: حکومت؛ کارگردان: #عالیجناب_عباس_کیارستمی
در این قسمت می بینیم که یک زن مُسن و پسری جوان وارد قطار می شوند و روبروی هم می نشینند. زن مُسن، همسر نظامی اش را از دست داده است و گویا این پسر جوان دستیارش شده تا برای انجام کارهایش مشکلی نداشته باشد. مستبد بودن زن را می بینیم، این که حتی دلش نمی خواهد این پسر ٢۵ ساله چشمش گاهی به سمت زنی زیبا بچرخد. در میانه، پسر هم‌کلام دختری ١۴ ساله می شود و از این طریق پسر به گذشته ی سرشار از شادی و موفقیت خود رجعت می کند. آنچه که باید، پیش می آید؛ چون که در انتها، پسر عصیان می کند و زن مُسنِ پرخاش‌جو را در قطار به حال خودش رها کرده و به زندگی خودش برمی گردد؛ زندگی ئی مطمئناً شرافتمندانه تر و زیباتر.
___
اپیزود سوم: سلتیک، زندگی، پدر؛ کارگردان: #کن_لوچ
سه هوادار تیم سلتیک اسکالتند، عازم کشور دیگری هستند تا مسابقه ی تیم محبوب شان را ببینند. در درون قطار با پسری ١۵ یا ١۶ ساله آشنا می شوند که تی شرت ورزشی دیوید بکهام پوشیده است.
این سه طرفدار، پس از دیدن فقر اعضای خانواده ی دیوید بکهامِ فیلم، به تعداد اعضای خانواده شان به آن ها ساندویچ می دهند. خانواده ی فقیر چون یک بلیت کمتر دارند و پول کافی ندارند، یکی از بلیت های این سه طرفدار را می دزدند!!! یکی از جوان ها متوجه می شود و پس از کش و قوسی چند سکانسه، در نهایت بلیت را به آن ها می بخشند. سکانس پایانی بی نظیر است و بسیار زیبا، جوان ها به علت این که یک بلیت کمتر دارند در ایستگاه پایانی تحویل نیروهای امنیتی راه آهن می شوند و در همین حال چشم شان می خورد به تک تک اعضای خانواده ی دیوید بکهامِ فیلم که پدرشان را، که در ایستگاه منتظرشان بوده، در آغوش می کشند.
و در دل همین دیدن و ندیدن ها است که این سه طرفدار از دست مأموران می گریزند و به زیبایی خیره کننده ای می بینیم طرفداران تیم حریفِ سلتیک جلوِ نیروهای امنیتی را می گیرند و سه جوان می گریزند. نوش جان شان!

  • مظاهر سبزی