مرد بودن - ناداستان - مهر 98
مهرماه پارسال یکی از "ناداستان" هام در سایت "ناداستان" چاپ شد.
"ناداستان" یا "non-fiction" ، یعنی چیزی که عین واقعیت هست و هیچ دخل و تصرفی داخلش نکردی. مثل این که دفتر خاطراتت رو برداری و واسه یکی بخونی!
با این که این متن واقعی هستش، اما شرح حال خودم نیست، و مربوط می شه به دوتا از دوستام.
در حقیقت اتفاقات حقیقیِ زندگی اون ها رو به هم متصل کردم و شد این "ناداستان"
به قول جلال آل احمد "اگه من چیزی رو بسازم، حتی اگه دروغ نباشه، واقعی نیست" و شاید بشه گفت مهم ترین شاخصه ی "non-fiction" ها اینه که تماما واقعیت هستن.
-------
به بابا قول داده بودم خودم قسطهای لپتاپم را بدهم. یکجوری میخواستم بهش بگویم مرد شدهام و خودم از پس زندگیام برمیآیم. آن موقع فکر میکردم مرد بودن به این است که بتوانی روی حرف دیگران حرف بزنی و صدایت را بالا ببری و بگویی: «زندگی خودمه. به خودم مربوطه.» پانزده روز وقت داشتم تا هفتصد تومانی را که یکی از کارتم بالا کشیده بود جور کنم. اول فکر میکردم یکی از بچههای خوابگاه این کار را کرده ولی میدانستم دانشجو از دانشجو نمیدزدد. بعد از پیگیری متوجه شدم یک نفر سایتی را هک کرده و از نهصد و دوازده هزار تومانی که در حسابم داشتم، نهصد تومانش را به کارت دیگری ریخته. حقیقت این بود که چند روز قبلش از سایتی که جنسهایش را تخفیف زده بود دستبند قهوهای چرم مصنوعی خریده بودم، حالا دستبند را داشتم ولی سیستم امنیتی سایت ضعیف بوده و یک از خدا بیخبری اطلاعات کارت بانکیام را برداشته بود و چیزی که نباید میشد شده بود. دیگر حتی برای فلافل و بیسکوییت هم پول نداشتم. امتحانهای دانشگاه از یک طرف، گذر روزها و نزدیک شدن به موعد مقرر برای تسویهی بدهی قسطم از یک طرف، خجالت کشیدن برای قرض کردن پول از یک طرف و روزبهروز کمتر شدن پولی که ته جیبم داشتم هم یک طرف. همهی اینها به کنار، ترس از گفتن قضیه به بابا و شنیدن «یادته بهت گفتم مرد بودن به داد زدن نیست؟» آزارم میداد. نمیخواستم به کسی بگویم. دوتا از هماتاقیهایم بهم پول قرض داده بودند و بدهکارشان بودم. حتی نمیخواستم به مامان بگویم پول ندارم تا مرد بودنم زیر سوال برود.
هشت روز گذشت. دیگر نه پول داشتم و نه چیزی در یخچال خوابگاه برای خوردن. فکر کردم قضیه را به بابا بگویم. بگویم پول ندارم و قسط این ماه را خودت بریز. پیامک دادم و قضیه را گفتم. نمیخواستم تلفنی بگویم، نمیخواستم پشت تلفن در مورد مرد بودن نصیحت بشنوم. بیست دقیقه بعد از پیامک، دو پیامک آمد. هیچکدام را باز نکردم و فکر میکردم چه نوشته. هزارجور فکر و خیال کردم و داستان ساختم. بالاخره دل به دریا زدم و پیامکها را باز کردم. پیامک اول، در خط اول ایموجی قلب داشت و سه گل، خط دوم و سوم نوشته بود: «مظاهر، مرد بودن نه به قسط لپتاپ دادنه، نه به صدای بلند. مرد باید با باباش رفیق باشه.» پیامک دوم از طرف بانک بود. هم پول قسط لپتاپ را ریخته بود، هم کمی پول برای خودم.
- ۹۹/۰۲/۰۵