وبلاگ من

...

تنهایی پرهیاهو - بهمومیل هرابال

پنجشنبه, ۳ بهمن ۱۳۹۸، ۰۸:۵۰ ب.ظ

نام کتاب: #تنهایی_پر_هیاهو | نویسنده: #بهمومیل_هرابال | مترجم: #پرویز_دوائی | انتشارات: #کتاب_روشن | ۱۰۵ صفحه
#bohumil_hrabal
.
هرابال، کسی که اولین اثر چاپ شده اش ( #مروارید_های_اعماق ) ظرف دو ساعت به فروش رفت و نایاب شد! کسی که از کتابش به نام #قطار_های_بشدت_مراقبت_شده فیلم ساختن و سال ۱۹۶۷ برنده ی اسکار بهترین فیلم خارجی شد. کسی که کتاب هاش رو می برد کانادا چاپ می کرد و صفحه ی اولش به صورت تایپی می نوشت "کتاب بدون اجازه ی نویسنده چاپ می شود" چون اکثر اوقات ممنوع القلم بود. کسی که میلان کوندرا درباره اش گفت "هرابال به یقین بزرگترین نویسنده ای است که امروز در سرزمین چک داریم" و گاردین و لوس‌آنجلس‌تایمز و تایمز به ترتیب تیترهای زیر رو براش زدن:
+ زیر و رو کننده! اثری فوق العاده و نویسنده ای خیره کننده
+ پدرسالار بزرگان ادبیات قرن بیستم چک
+ این اثر هرابال تاریخچه ی غیررسمی روحیه ی تسلط ناپذیر ملت چک و از آن بالاتر، تاریخچه ی روحیات انسان در هر کجاست.
کسی که فوریه ی ۱۹۹۷ از طبقه ی پنجم بیمارستان افتاد پایین و مُرد و یه عده گفتن خودش رو انداخته پایین یه عده گفتن می خواسته به کبوترها دونه بده افتاده پایین اما تهش معلوم نشد چی شد اصلا و واقعیت چی بود! و کسی که بهش لقب "چک‌ترین نویسنده ی چک" رو دادن، لقبی که نه به #میلان_کوندرا دادن نه به #ایوان_کلیما نه به #فرانتس_کافکا و حتی نه به #یاروسلاو_سایفرت (شاعر و نویسنده و برنده ی جایزه ی نوبل).
.
یادداشت من: این کتاب داستان زندگی کسیه که توی کار کاغذ باطله ست و به تبع کارش با کلی کتاب سر و کار داره و خونه اش پر از کتاب شده و مدام توی افکارش و کتاب هایی که از نیچه و کانت و چندتا نویسنده ی دیگه خونده سِیر می کنه!
.
برشی از کتاب: "هانتا، کجایی؟ محض رضای خدا به کتاب ها زل نزن و کارت را بکن! حیاط را کاغذ ورداشته و تو آن پایین نشسته ای و توی عالم هپروتی؟" ، و من مثل حضرت آدم در میان خلنگزارها در خودم جمع می شوم، کتابی را بر می دارم و چشم هایم با هراس به درون دنیایی سوای جهان اطراف خودم باز می شود، چون که وقتی شروع به خواندن می کنم به عالم دیگری فرو می روم، در متن غرقه می شوم. خودم هم حیرت می کنم و باید گناهکارانه اعتراف کنم که واقعا در عالم رویا بوده ام، در دنیایی زیباتر، در قلب حقیقت. هر روز، روزی ده بار، از این که از خودم چنین به دور افتاده بودم غرق اعجاب می شوم. بعد، از خود رانده و با خود بیگانه، از کار بر می گردم. در خیابان ها، خاموش و غرق تفکر راهی می شوم. در ابری از کتاب ها از کنار ترامواها و اتوموبیل ها و عابران می گذرم، کتاب هایی را که امروز پیدا کرده ام با خود در کیف دستی ام می گذارم و به خانه می برم. ناخودآگاه، بی آن که به عابری یا تیر چراغ برقی تنه بزنم، با بوی عفونت آبجو، لبخند بر لب درگذرم، چون که کیف دستی ام پر از کتاب هایی است که انتظار دارم همان شب بر من درباره ی خودم رازهایی را بگشایند که نمی دانم.

  • مظاهر سبزی