وبلاگ من

...

۲۴ مطلب با موضوع «فیلم» ثبت شده است

نویسنده و کارگردان: محسن امیریوسفی

زندگی یک خانواده را می بینیم که فقط مادر خانواده (شیرین یزدان بخش) و معشوقه ی برادرش (هدیه تهرانی) در فیلم به صورت فیزیکی حضور دارند؛ باقی بازیگران (اکبر عبدی و حبیب رضایی و صابر ابر و شهاب حسینی)، از طریق قاب عکس صحبت می کنند! ایده ی عالی امیریوسفی.

البته در نسخه ی اصلی بهروز وثوقی هم بازی کرده است، که مشتاق دیدارش هستم، اگر اجازه ی اکران پیدا کند.

-------

توضیح و نظر من:

شیرین یزدان بخش، در پی جنون تنهایی خویش، هم کلام همسرش (اکبر عبدی) ، برادرش (شهاب حسینی) ، پسرش (صابر ابر) و یکی دیگر از پسرانش (حبیب رضایی) می شود، آن هم از طریق قاب هایشان.

صابر ابر یکی انقلابی تمام عیار است که در جنگ شهید شده و نامش خورده بر کوچه شان.

شهاب حسینی یک کمونیست است که تا پای مرگ پای اعتقادش مانده است.

حبیب رضایی جوجه فکلی است که رفته خارج تا درس بخواند.

اکبر عبدی هم که یک آدم عادی است، از همان باباهای عشق ماشین و امر و نهی و خانه ی خدا رفته و در جوانی اهل عشق و حال بودن!

اوج داستان جایی است که هدیه تهرانی جمعی از معترضین طرفدار جنبش سبز را به خانه ی یزدان بخش می آورد، خانه ای قدیمی و دربست، از همان ها که حوض دارند و گلدان و درخت و زیرزمین و تخت، از همان ها که واقعاً خانه است! گویا خانه هایی که به معترصین پناه می دهند را با گذاشتن علامت ضربدر در روی آن علامت گذاری می کنند تا بعداً مورد بازجویی قرار بگیرند. یزدان بخش (گه نامش در فیلم "منیر" است) متوجه این امر می شود، و در نظر دارد تمام لوازمی که ممکن است برایشان دردسر ایجاد کند را در پلاستیک زباله بریزد.

از همسرش و دو فرزندش شروع می کند، تا می رسد به بردارش؛ از شهاب حسینی فشنگ هایش و کتاب "لنین" و "سرمایه داری"ِ کارل مارکس یافت می شود، اما اسلحه اش خیر!

فیلم پیش می رود و شاهد دعواهای صابر ابر انقلابی با شهاب حسینی کمونیست، شیرین یزدان بخش خسته با شهاب حسینی چریک، اکبر عبدی بی خیال با شهاب حسینی دغدغه مند؛ و حبیب رضایی فراری از وطن با شهاب حسینی ریشه دار در اعتقاداتش، هستیم.

در سکانس های پایانی مشخص می شود شهاب حسینی اسلحه اش را در خانه جاساز نکرده، بلکه همراه خود دارد!

وقتی منیر کیسه زباله ای که قاب شهاب حسینی را هم داخلش قرار داده، و از پیش سی دی های ویگن و داریوش همسرش و نامه ای که صابر ابر برای دختر همسایه نوشته بوده و در کتاب داستان راستان آیت اله مطهری جاساز کرده بود و سیگارهای تیر حبیب رضایی و چند مورد دیگر را در آن قرار داده بود، سر کوچه می گذارد و بر می گردد متوجه می شود همه ی درب خانه ها علامت ضربدر دارند!

-------

مظاهر سبزی - 14 فروردین 99

فیلم "مار" با بازی پروزیز پرستویی، بهزاد فراهانی و پرستو گلستانی؛ از کارگردانی نه چندان مطرح و نویسنده ای نه چندان مطرح (البته برای من)، داستان زندگی مشوش مرد (پرویز پرستویی) و زنش را نشون می دهد که مرد خانواده شغل مارگیری اتخاذ کرده است و امورات زندگی اش را می گذارند. زن این زندگی، از زندگی اش راضی نیست؛ زیرا شغل مارگیری باعث شده است که همه ی اقوام و همسایه ها با آن ها قطع ارتباط کنند. داستان با روال عادی در جریان است تا اینکه سر و کله ی مردی عجیب و غریب پیدا می شود که در ازای دادن یک مار کبری به پرویز پرستویی، از او درخواست گران بهاترین چیزی که در خانه اش دارد را می کند؛ که به تبع عشق پرویز پرستویی به مار (!) و عدم علاقه اش به همسرش و کودک شیرخواره اش (!!)، در طرفه‌العینی گردنبند زنش را از روی طاقچه می دزدد و می شود آنچه که نباید: گردنبند را می دهد، مار را می گیرد، شبانه مار فرزندش را نیش می زند و می میرد، زنش او و خانه اش را ترک می کند، مرد را از روستا بیرون می کنند زیرا مارش از خانه اش فرار می کند و مردم ترس از آن دارند که مار به خانه ی آن ها برود.

فیلم با این روال پیش می رود، تا اینکه مرد فرار می کند و به خانه ای پناه می برد که پدر و دختری (بهزاد فراهانی، پرستو گلستانی) در آن زندگی می کنند. گلستانی می خواهد با یکی از پسرهای اقوامشان ازدواج کند و این چالش هم وارد فیلم می شود که اندکی آن را زیبا می کند.

گلستانی ازدواج می کند و پرستویی بالاجبار و البته به اختیار خانه را ترک می کند. خانه ای که در آن به وی غذا، محل خواب، مهربانی و تبری داده اند که هیزم بشکند تا کاری در اختیار داشته باشد که به این طریق مشغول باشد.

پرستویی در سکانس های پایانی، مردی مارگیر را می بیند که با همان ماری که از برای پرستویی بوده است و گم شده بوده است در حال معرکه گیری است؛ پرستویی معرکه را برهم زده و با تبر بر جعبه ی مار می کوبد. جو متشنج می شود، مارگیر و مردم می گریزند، زن پرستویی و مردی که در اوایل فیلم در ازای دریافت گردنبند مار داده است، از راه می رسد.

گویا مرد مارفروش فقط توسط پرستویی دیده می شود!

سکانس پایانی فقط سه بازیگر دارد: مرد مارفروش، پرستویی، زن پرستویی.

مار پرستویی را نیش می زند، پرستویی با تبر بر پشت مرد مارفروش می کوبد و او را می کشد، مرد مارفروش به زیرزمین می رود و پس از چند ثانیه و انتشار دود از زیرزمین، مار بیرون می آید. یعنی مرد مارفروش خودش مار بوده است (این تحلیل من است و شاید درست نباشد).

زن پرستویی را می بینیم که بالای سر وی حاضر شده است، همان زن که نه فرزند دلبندش را دارد، نه گردنبندی که روی آن "زهرا" حک شده بود (نام زن در فیلم زهرا بود) و نه خانه و کاشانه و آرامشی.

تحلیل فیلم را از اینترنت نخواندم، هدفم این بود که فقط داستان را توضیح بدهم و نظرات شخصی ام را بنویسم.

چمع بندی:

1. عشق را پایانی نیست (زن پرستویی است که در لحظات پایانی فیلم، بالای سرش حاضر می شود)

2. جنون انجام یک کاری و دل بستن به آن، آدم را به حاشیه می کشاند و همه چیز را از وی سلب می کند

3. همه ی ما یک "مار" ِ درون داریم!

مظاهر سبزی - 7 فروردین 99

ترانه علیدوستیِ #آسمان_زرد_کم_عمق همانقدر تنهاست که صابر ابرِ این فیلم تنهاست. حقیقتی تلخ که با پایان فیلم طی چند روز در سرت سوت می کشد: "پایان همه چی در اوج خوشی" .و این یعنی تمام فیلم گم شدگی علیدوستی را می بینی و زمزمه های گاه و بی گاهش متعجبت می کند.
.
علیدوستیِ این فیلم عجیب نیست. تتهاست و گم. تا سکانس انتهایی فیلم همه چیز خوب است. اما همین که صابر ابر در صندلی پشتی ماشین می نشیند و ساکت به بیرون زل می زند و ماشین حرکت می کند و صدای ابر می گوید "من می ترسم! می ترسم اون‌ روز خودت فرمون رو پیچونده باشی تا همه چی توی اوج خوشی تموم بشه!"
.
حقیقت این فیلم قابل درک است، علیدوستی به همراه خانواده اش تصادف می کند و همه می میرند الّا خودش. حقیقت تلخ فیلم قابل درک نیست، علیدوستی خودش فرمان را چرخانده تا آن همه خوشی را کنار هم تمام کنند (!) تا فردا پس فردا پدرش نمیرد و غصه دارش نشود و یا برعکس یعنی علیدوستی بمیرد و خانواده اش عزادارش شوند و یا هر چیز بد دیگری مثل بیماری، کم پولی، قسط های عقب مانده، اعتیاد، سیل.
.
فاصله ی ما با فقیرترین آدم شهر یک اپسیلون است و با ثروت مند ترین فرد اطرافمان نیز رابطه ای مثل رابطه ی پرتون برای هسته ی اتم داریم. ممکن است هرکدام ما در یک لحظه تصمیمی غیرمنطقی بگیریم و اگر فکر کنیم همه ی ما حداقل یک بار در زندگی مان علیدوستیِ "آسمان زرد کم عمق" بوده ایم. وقتی که زیر بار سختی های زندگی در حال لِه شدن هستیم یا در عمق ۶ متری استخر کتاب های فلسفی شیرجه می زنیم، باید مواظب باشیم فرمان را نچرخانیم که همه چیز در اوج خوشی خاتمه نیابد. بدبختی خودش نعمت است.
.
#مظاهر_سبزی | #ترانه_علیدوستی | #صابر_ابر

به جِد می‌تونم بگم یکی از بهترین فیلم‌هایی هست که تا الان دیدم. دو ساعت نیست که از دیدنش می‌گذره و هنوز سکانس‌هاش توو ذهنم مرور می‌شه. لحظه به لحظه با فیلم همراه بودم و حدس‌هام برای ادامه فیلم اشتباه از آب درمیومد! با خودم می‌گم کاش می‌شد توو این دوره زمونه که همه‌چی داره تغییر می‌کنه و مثل سابق نیست، قوانین جشنواره فجر هم تغییر می‌کرد و دوتا سیمرغ بهترین فیلم داشتیم، اون موقع این فیلم هم به حقش می‌رسید. و دوتا سیمرغ بهترین بازیگر نقش اول مرد داشتیم، اون موقع نوید محمدزاده هم به حقش می‌رسید. می‌دونی چیه؟ به نظرم کاش می‌شد قوانین رو بیشتر زیر پا گذاشت! مثلا همین الان که ساعت 12 و 28 دقیقه شب هستش، زنگ زد به نرگس آبیار و گفت "آبجی! دوتا سیمرغی که بهت دادیم اشتباهی بوده! بردار بیار بده به نوید و نیما"

 

بیست و پنجم مرداد نود و هشت - سینما سپیده - تهران