وبلاگ من

...

حکمت

پنجشنبه, ۳۱ مرداد ۱۳۹۸، ۱۱:۳۳ ق.ظ

انگار "هرچی یه حکمتی داره" بودیم و بعد دست و پا درآوردیم! داستان زندگی‌مون شده شبیه یه فیلم سینمایی که نقش اولش یا حامد بهداده یا نوید محمدزاده. شدیم شعرهای یغما گلروئی. مثل مزه آدامس موزی‌های تقلبی که نه تنها تلخی دهانت رو از بین نمی‌بره، بلکه تلخ‌تر هم می‌کنه. مثل آسمونی که تکلیفش با خودش مشخص نیست و برف و بارون رو قاتی پاتی می‌فرسته پایین. مثل متروی تهران که یکی جوراب می‌فروشه و یکی ویولون می‌زنه. حکایت اون پسری که عشقی می‌خواست سیگار بکشه ولی الان داره شیشه می‌کشه. شبیه اون نَقّالی که تا خوان ششم شاهنامه گفتش و سکته کرد و خوان هفتم رو نتونست بگه. شبیه تلفن کارتی‌هایی که خودش هست ولی کارتش نیست. شبیه کیف پول خالی که دزد بهش رحم نمی‌کنه و می‌قاپه‌ش. شبیه لباس‌های خوشگل توی کمد که هیچ کدومش اتو نیست. شبیه اون بیلبورد تبلیغاتی که سه ساله منتظره یه تبلیغ بچسبونن بهش. شبیه مردی که دو جا کار می‌کنه و باز هم گیر کرده تو زندگیش. شبیه استادی که نمی‌دونه تاریخ امتحان کِیه و هر روز برگه به دست میاد تو کلاس. شبیه خنده‌های مسخره که هیچ‌جا استفاده نمی‌شن به جز عکس‌های سلفی مسخره. شبیه خش صدای محسن چاوشی وقتی که می‌گه "دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست/ کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست"
ولی خب هرچی یه حکمتی داره دیگه. قبول داری؟
می‌گن "امید آخرین چیزیه که می‌میره" امیدوارم این دیگه حکمت نداشته باشه!


پ‌.ن: الهام گرفته از یکی از نوشته‌های "کامل غلامی"

  • مظاهر سبزی